قمار عاشقانه شمس و مولانا
شمس و مولانا
خنک آن قمار بازی که بباخت هرچه بودش بنماید هیچش الاّ هوس قمار دیگر
این شعر آئینۀ تمام نمای احوال جلال الدین رومی پس از ملاقات با شمس است. شمس تبریزی مولوی را به یک قمار دعوت کرد، قماری که در آن امیدِ بردن و پیروز شدن نبود. و مولوی با کمال میل این قمار را پذیرفت. پا در آن نهاد و از قضا پیروز از آن بیرون آمد. و پس از آن بود که آرزو می کرد ای کاش یک بار دیگر هم مجال می یافت که دست به چنان قماری بزند. مولوی انسانی خوش اقبال و بختیار بود. بخت نصیب او شد که با شمس دیدار کرد. و بخت نصیب او شد که در قمار زندگی و عشق، برنده شد و اینک به منزلۀ معلم عشق و سرحلقۀ عشّاق، نام او همه جا هست و کار نامه های او، مایۀ فخر و مباهات عاشقان و عارفان است. او هم مثل همۀ عاشقان، فراق و وصال داشت. عمری طالب دیدار بود. و پس از آنکه کامروا شد، و همنشین معشوق گشت، این کامروایی دیری نپایید و دوران تلخ و طولانی فراق آغاز گردید. وی ابتدا باور نمی کرد که شمس او غروب کرده است. روز ها به مدرسه می آمد، همان جا که نخستین بار محبوب و معلم خود را یافته بود، و گرد مدرسه می گشت و از سر عشق و اندوه این رباعی را می خواند و تکرار می کرد و ناباورانه با خود و با دیگران می گفت:
که گفت که آن زندۀ جاوید بمرد که گفت که آفتاب امید بمرد؟
آن دشمن خورشید بر آمد بر بام دوچشم ببست وگفت خورشید بمرد ۲
باور نمی کرد که شمس را برای همیشه از دست داده باشد. هرکس نزد او می آمد و خبری-ولو به دروغ- از شمس به اومی داد، هدیه ها نثار او می کرد. رفته رفته آن شمس غروب کرده، از گریبان وجود مولوی طلوع مجدّد کرد، و او خود شمسی دیگر شد و روزی و روزگاری نو را آغاز نهاد.
از این پس، خاطره ها و رویا های ایام پیشین، او را تازه و زنده می داشت، یاد آن روز ها که در خلوت با شمس نشسته بود و در بر اغیار بسته بود و طرح زندگی تازۀ خود را ریخته بود. یاد آن روز های شیرین، که ترش رویی ها و طعن ها و تلخی های ملامتگران را به جان می خرید و در مقابلِ سیلِ سرکۀ آنان خروار ها قند می ریخت، تا عالم پر از سکنجبین شود، و خوشدل بود که نوح وار عمل می کند:
چون که سرکه سرکگی افزون کند
پس شکر را واجب افزونی بود نوح نهصد سال دعوت می نمود
دم به دم انکار قومش می فزود قوم بر وی سرکه ها می ریختند
نوح را دریا فزون می ریخت قند... ۳
یک چند بدان امید بود که مگر نشانی از شمس بیابد و او را باز گرداند. مریدان را ترغیب می کرد که:
بروید ای حریفان بکشید یار ما ر ا به من آورید آخر صنم گریز پا را
به ترانه های شیرین به بهانه های زرین بکشید سوی خانه مه خوب خوش لقا را
وگر او به وعده گوید که دم دیگر بیایم همه وعده مکر باشد بفریبد او شما را
دم سخت گرم دارد که به جادوی و افسون بزند گره بر آب او و ببندد او هوا را
به مبار کیّ و شادی چو نگار من در آید بنشین نظاره می کن تو عجائب خدا را ۴
و گاه در خلوت، او را نزد خود مجسّم و حاضر می دید و آنچه ستایش و ثنا بود نثار او می کرد، مگر اندکی از تاب و التهاب درون خود بکاهد:
یار مرا غار مرا عشق جگر خوار مرا یار توی غار توی خواجه نگه دار مرا
نوح توی روح توی فاتح و مفتوح توی سینۀ مشروح توی بر در اسرار مرا
نور توی سور توی دولت منصور توی مرغ کُهِ طور توی خسته به منقار مرا
روز توی روزه توی حاصل دریوزه توی آب توی کوزه توی آب ده این بار مرا
حجرۀ خورشید توی، خانۀ ناهید توی روضۀ امید توی، راه ده ای یار مرا
قطره توی، زهرتوی، لطف توی، قهرتوی قند توی، زهر توی، بیش میازار مرا
دانه توی دام توی باده توی جام توی پخته توی خام توی خام بمگذار مرا ۵
و گاه تصویر های روشن و بلیغ از شمس به دست می داد و عمق تأثیر او را در جان خود بیان می کرد، او را "پیغمبر عشق" می خواند، او را چون سیلی می دید که در خرمن درویشی چون او افتاده و همه هستی اش را به دست فنا سپرده است:
این نیمه شبان کیست چو مهتاب رسیده؟ پیغمبر عشق است و ز محراب رسیده؟
این کیست چنین غلغله در شه ر فکنده؟ بر خرمن درویش چو سیلاب رسیده ؟
یک دسته کلید است به زیر بغل عشق از بهر گشا ئیدن ابواب رسیده ۶
و گاه چون عاشقی دلبرده، از درد فراق می نالید و از دل پر خون و رخ زرد خود با معشوق حکایت می کرد و صادقانه هر هدیه ای را که از او برده بود در پای "خیالش" قربانی می کرد و بی پروا می گفت که چون آهویی بر بام ها می رود و در چاله ها و دام ها می افتد مگر نشانی از او بجوید ولی نمی جوید. و بدین سان چندی را با خیال معشوق، سپری کرد:
دل من رای تو دارد سر سودای تو دارد رخ فرسودۀ زردم غم صفرای تو دارد
ز تو هر هدیه که بردم به خیال تو سپردم که خیال شکرینت فر و سیمای تو دارد
به دو صد بام بر آیم به دو صد دام درآیم چه کنم آهوی جانم سر صحرای تو دارد
اگرم در نگشا یی ز ره بام بر آیم که زهی جان لطیفی که تماشای تو دارد ۷
و گاه که از ملامت خلق تنگ می شد و تمتّعات و تعلّقات دنیوی او را به جانب خود می کشید، و از هر گوشه ای، شیطانی چشمکی به دلبری می زد مگر او را مفتون و افسون کند، دلبرانه و سیر دلانه در مقابل آن افسونگران می ایستاد و به شکرانه آن شیرینی که از مصاحبت آن محبوب نخستین درکام جانش نشسته بود، برسینۀ همۀ آنها دستِ رد می زد و وفاداری و پایمردی و ثابت قدمی و معشوق شناسی و رقیب رانی خود را چنین با شمس در میان می نهاد:
همه را بیازمودم ز تو خوشترم نیامد چو فرو شدم به دریا چو تو گوهرم نیامد
سرِ خنب ها گشودم ز هزار خم چشیدم چو شراب سرکش تو به لب و سرم نیامد
چه عجب که در دل من گل و یاسمن بخندد که سمن بری لطیفی چو تو در برم نیامد
ز پَیت مراد خود را دو سه روز ترک گفتم چه مراد ماند از آن پس که میسّرم نیامد ۸
و گاه که از داغ فراق جانش به طاقت می آمد و راهی به وصال نمی جست از شدّت اندوه و تلخی، شمس را مخاطب قرار می داد و با او بجدّ می گفت که: بی همگان به سر شود بی تو به سر نمی شود...
داغ تو دارد این دلم
جای دگر نمی شود
بی تو نه زندگی خوشم
بی تو نه مردگی خوشم
سر ز غم تو چون کشم؟
بی تو به سر نمی شود
گر تو سری قدم شوم
گر تو کفی علم شوم
ور بروی عدم شوم
بی تو به سر نمی شود
گاه سوی وفا روی
گاه سوی جفا روی
آن منی کجا روی
بی تو به سر نمی شود ... ۹
این نجوا های عاشقانه و مریدانه و صادقانۀ مولانا با شمس، حجم عظیمی از دیوان وی را پُر می کند. از لابلای این ابیات، می توان به راز کامیابی مولانا، و چگونگی مولوی شدنش در محضر شمس و در اثر ملاقات با او، نیز دست یافت. راز کامیابی او، ناکامی اختیاری بود. او ابتدا، چنانکه خود می گوید چندگاه مراد خود را ترک می گوید، و پس از آن هر مرادی را که می طلبد رایگان و آسان به دست می آورد. ابتدا دلیرانه و بی هیچ امیدی به برنده شدن، پا در قمار آبرو و زندگی می نهد و سپس پیروز و سرفراز و توانگر از قمار بیرون می آید. همه چیز وی در گرو آن اقدام دلیرانه به قمار، و آمادگی برای باختن بود. همین باختن، سرچشمۀ همه بردنها بود و برای همین بود که "هوس قمار دیگر" در سر داشت و آرزو می کرد که ای کاش شجاعت آن قمار همچنان در وی زنده و پایدار بماند.
شمس با جلال الدین جز این نکرد. جامه های ژندۀ او را از تن بیرون آورد، ( ژنده هایی که جلال الدین، مستوری و آبرو و حشمت خود را بدان ها وابسته
می دید) و او را عریان رها کرد. آنگاه آن تنِ عریان، بی وام کردن از کسی، خود به بافتن جامه دست برد، و قبایی از اطلس بر خود پوشاند، و بر ژنده های پیشین نفرین و نفرت فرستاد:
تابش جان یافت دلم واشد و بشکافت دلم اطلس تو بافت دلم دشمن این ژنده شدم
زهره بُدم، ماه شدم چرخ دو صد تاه شدم یوسف بودم زکنون یوسف زاینده شدم ۱۰
آن جامه های ژنده چه بود؟ نام، شهرت، مریدان، سِمَت شیخ الاسلامی، ادعای عالِم بودن، بال و پر و ساز و برگ و حشمت و ثروت، مقام افتاء، مدرس بودن،... هر یک از این زنجیر ها کافی بود تا شیری یا شاهینی را برای همۀ عمر در بند نگاه دارد. شمس به جلال الدین درس دیوانگی داد تا زنجیره ها را پاره کند، ژنده ها را بدرد و به دور اندازد تا ماه شخصیت او از پس آن ابر های تیره برآید و خورشیدوار، شبِ عالَم را روز کند. این قصه را مولانا خود به بلیغ ترین صورتی برای ما حکایت می کند:
گفت که سرمست نه ای رو که از این دست نه ای رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم
گفت که دیوانه نه ای لایق این خانه نه ای رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
گفت که شیخیّ و سری ، پیشر و و راهبری شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم
گفت که تو شمع شدی قبلۀ این جمع شدی جمع نیم شمع نی م دود پ راکنده شدم
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم در هوس بال و پرش، بی پر و پرکنده شدم ۱۱
شمس به مولانا هیچ وعده ای نداد و هیچ آیندۀ روشنی را برای اوتصویر نکرد، و توقّع هیچ پاداشی را در او برنینگیخت. به او گفت پاداش تو همین بس که بتوانی از عهدۀ این قمار برآیی. این خود کم نعمتی نیست که کسی بتواند دلیرانه دست از همه تنعّمات بشوید و نَفٌسِ عریانی و سبکی و زوال تعلقّات را
بیازماید و برگزیند. او، جلال الدین را به "جهش در تاریکی" ترغیب کرد (به قول کیرکه گور). و آن "فلک پیمای چست خیز" جز این کاری نکرد که از ظلمت نترسد و به درون شب بجهد، اما آن، شب نبود، آفتاب عالمتاب بود. عریانی نبود، عین مستوری و حشمت و اطلس پوشی بود. نامرادی نبود، کامیابی مطلق بود. تهیدستی نبود، توانگری بود. آتش نبود، چشمۀ کوثر بود. و اینها همه وصف "عشق" است که مهم ترین دولتی بود که نصیب مولانا شد:
عشق از اول چرا خونی بود؟ تا گریزد هر که بیرونی بود
او بعکس شمع های آتشی است می نماید آتش و جمله خوشی است ۱۲
تجربۀ عشقی مولانا، او را بدین وصف مهم عشق رهنمون شد که عشق لطیف آسمانی، ابتدا با چهره ای خونخوار خود را نشان می دهد تا آنها که مرد صحنۀ پیکار نیستند، عقب بنشینند و نام جویان و سیم جویان از کام گرفتن از آن معشوق سیمگون نومید شوند و سپس فقط دلیران و پاکبازان، با او سودا کنند.
شمس آموخت و مولانا آزمود که عاشقی عین آزادی است، و تا کسی خواستار آزادگی نباشد، کام از عاشقی نخواهد ستاند. همین خورشید عشق بود که مولانا را پس از فراق شمس، همچنان گرم و نورپاش می داشت و بانگ او را جاودانه طنین انداز کرد که:
زهی عشق زهی عشق که ما راست خدایا چه نغز است و چه خوب است و چه زیباست خدایا
چه گرمیم چه گرمیم از این عشق چو خورشید چه پنهان و چه پنهان و چه پیداست خدایا