قلب زیبای کوچولو - نادر ابراهیمی

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم...

ادامه نوشته

عشق ناقص و معشوق معیوب

مردی زنی داشت که به شدت عاشق او بود و آن زن در چشم ، یک سپیدی داشت.
مرد از فرط محبت،از آن عیب بی خبر بود، تا روزی که عشق وی روی به نقصان نهاد و گفت:
(( این سپیدی کی در چشم تو پدید آمد؟))
زن گفت:
(( آن زمان که در کمال عشق تو نقصان آمد!))
...
گفت لیلی را خلیفه کان تویی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی؟
از دگر خوبان تو افزون نیستی!
گفت خامُش چون تو مجنون نیستی

مولوی

رابطه بین بلندی صدا و کم شدن عشق

یکی از مهمترین نکات در رابطه عاطفی بین آدمها کنترل نحوه سخن گفتن است . متاسفانه برخی بی دلیل با صدای بلند باهم حرف می زنند و این آرام آرام به تخریب روابط منجر میشود.

بین چگونه سخن گفتن و میزان علاقه افراد به یکدیگر رابطه معنا دار وجود دارد یعنی کیفیت سخن گفتن بیانگر کیفیت ارتباط است. امروزه یکی از مهمترین راههای شناخت میزان درک افراد از یکدیگر سنجش قدرت افراد در خوب صحبت کردن با همدیگر است.

به عنوان یک اصل باید بدانیم که ادب و آرامش در گفتار شاخص میزان عشق و علاقه افراد به یکدیگر است.هرگاه در روابط شما با فرد مقابل تغییری در گفتگو حاصل شد بدانید که علائم جدی و خطرناکی برای بدتر شدن زندگیتان آپدیدار شده است

همواره مراقب گفتگوهایمان باشیم

ادامه نوشته

زن و شیطان

زن و شیطان
زن به شیطان گفت : آیا آن مرد خیاط را می بینی ؟
میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را
طلاق دهد ؟
شیطان گفت : آری و این کار بسیار آسان است
پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد...

ادامه نوشته

عشق گرم و برف سرد

همسر آقای پیرتون اهل کالیفرنیای شمالی دچار نوعی سرطان شده است و دکترها اعلام کرده اند که او فقط تا سه ماه دیگر زنده خواهد بود.تنها آرزوی میپ داشتن یک روز برفی کنار خانواده اش بود در حالی که منطقه زندگی آنها برای کریسمس هوایی آفتابی و گرم داشت.

آقای پیرسون در دمای ۵۰ درجه فارنهایت تنها آرزوی همسرش که داشتن یک روز برفی در کنار خانواده اش بود را به شکل جالبی برای او برآورده کرد.

ادامه نوشته

تا سرحد مرگ!!

زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پير دانا نزد او رفتند.
پيرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نيز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن شرمناک تبسمی کرد و گفت:

ادامه نوشته

تفاوت عشق با ازدواج

یک روز پدر بزرگم برام یه کتاب دست نویس آورد، کتابی که بسیار گرون قیمت بود، و با ارزش، وقتی به من داد، تاکید کرد که این کتاب مال توئه مال خود خودته و من از تعجب شاخ در آورده بودم که چرا باید چنین هدیه با ارزشی رو بی هیچ مناسبتی به من بده.
من اون کتاب رو گرفتم و یه جایی پنهونش کردم، چند روز بعدش به من گفت کتابت رو خوندی؟ گفتم نه، وقتی ازم پرسید چرا گفتم گذاشتم سر فرصت بخونمش، لبخندی زد و رفت، همون روز عصر با یک مجله همون روز برگشت اومد خونه ما و مجله رو گذاشت روی میز، من داشتم نگاهی بهش مینداختم که گفت این مال من نیست امانته باید ببرمش، من با اشتیاق تمام صفحه هاش رو ورق زدن وسعی میکردم از هر صفحه ای حداقل یک مطلب رو بخونم. در آخرین لحظه که پدر بزرگ میخواست از خونه بره بیرون تقریبا به زور اون مجله رو کشید از دستم بیرون و رفت. فقط چند روز طول کشید که اومد پیشم و گفت:
ازدواج مثل اون کتاب و مجله می‌مونه، یک اطمینان برات درست می‌کنه که این زن یا مرد مال تو هستش مال خود خودت، اون موقع هست که فکر میکنی همیشه وقت دارم بهش محبت کنم، همیشه وقت هست که دلش رو به دست بیارم، همیشه می‌تونم یک شاخه گل به عنوان هدیه بهش بدم، حتما در فرصت بعدی اینکارو می‌کنم حتی اگر هرچقدراون آدم با ارزش باشه مثل اون کتاب نفیس و قیمتی، اما وقتی که این باور در تونیست که این آدم مال منه، و هر لحظه فکرمیکنی که خوب اینکه تعهدی نداره میتونه به راحتی دل بکنه و بره مثل یه شیء با ارزش نگهداری می‌کنی و همیشه ولع داری که تا جاییکه ممکنه ازش لذت ببری شاید فردا دیگه نباشه، درست مثل اون مجله حتی اگر هم هیچ ارزش قیمتی نداشته باشه! این تفاوت عشق و ازدواجه
بعد ادامه داد که پسرم یادت نره که خیلی باید عاقلانه به این مسئله فکر کنی مبادا مرگ  و حوادث روزگار ناگهان فرصت خوندن اون کتاب رو از تو بگیره .خیلی مراقب باش خوندن مجله های زرد فرصت خوندن کتاب رو از تو نگیره و ...

"دوستت دارم " مرده زنده کرد!!

زن انگلیسی که بر اثر حمله قلبی فوت کرده بود بطور ناگهانی و با جمله «دوستت دارم» همسرش به زندگی بازگشت!
بازگشت به زندگی این زن در اوج ناباوری خانواده و پزشکانش باعث شگفتی آنان شد. پزشکان این بیمار پس از انجام اقدامات پزشکی به خانواده «لورنا» اعلام کردند که بیمارشان فوت کرده و اکنون با کمک دستگاه زنده است. بستگان لورنا که از تلاش‌های نیروهای پزشکی ناامید شده بودند، خود را برای مراسم خاکسپاری او آماده کردند. همسر لورنا برای وداع آخر به بالای تخت او می‌رود جمله دوستت دارم را چندین بار زمزمه می‌کند.
پسر و سه دختر این زن، که هنگام وداع پدرشان بالای سر او ایستاده بودند، گفتند: با وجود اینکه 45 دقیقه از زمان اعلام فوت مادرمان گذشته بود به یکباره متوجه شدیم که رنگ صورتش تغییر کرد و پلک‌هایش تکان خورد.
پزشکان لورنا با بیان اینکه شرایط او نادر است، پس از به هوش آمدن لورنا آزمایشات و عکس‌برداری‌های لازم را انجام داده و اعلام کردند که وضعیت او روبه بهبود است و آسیبی به مغزش نیز وارد نشده است.

عشق و پرواز

گاهی در طبیعت اتفاقاتی می افتد که قابل تعریف نیست تنها باعث می شود که فکر کنیم شاید تنها ما انسان ها نیستیم که می توانیم عاشق شویم .حتی گاهی عشق و وفاداری در بین ما کم رنگ تر است

لک لک نر در عملی شگفت انگیز همه ساله 13 هزار کیلومتر را برای رسیدن به همسر بیمار و معلول خود پرواز می کند.

با فرارسیدن بهار، "رودان" لک لک نر همانند سالهای گذشته امسال نیز پس از طی یک مسیر 13 هزار کیلومتری از آفریقای جنوبی به کرواسی بازگشت تا همسر بیمار خود را که "مالنا" نام دارد ملاقات کند.

مالنا، لک لک ماده ای است که به سبب یک جراحت قدیمی قادر نیست مهاجرتی تا این حد طولانی را انجام دهد.

ادامه نوشته

«نامه‌های مرد زن ذلیل»ابوالفضل زرویی نصرآباد

چه حاجتی به قاصد و پست و پیک؟
عیال نازنین، سلام علیک

با خط و نامه هم اگه بتونم
به خدمتت سلام می‌رسونم

رفتی و دوریتو بهونه کردم
سلام گرم و عاشقونه کردم

دلت که سرد و خسته بود و غم داشت
سلام گرم و عاشقونه کم داشت

هم‌آشیون من تو این لونه‌ای
کفتر جلد بوم این خونه‌ای

پرهاتو چیدم که یه وخ با پرت
پر نکشی پیش پدر مادرت

ادامه نوشته

چرا ملانصرالدین ازدواج نکرد؟

روزی دوستی از ملانصرالدین پرسید : ملا ، آیا تا بحال به فکر ازدواج افتادی ؟

ملا در جوابش گفت : بله ، زمانی که جوان بودم به فکر ازدواج افتادم...

دوستش دوباره پرسید : خب ، چی شد ؟

ملا جواب داد : بر خرم سوار شده و به هند سفر کردم ، در آنجا با دختری آشنا شدم که بسیار زیبا بود ولی من او را نخواستم ، چون از مغز خالی بود !!!

به شیراز رفتم : دختری دیدم بسیار تیزهوش و دانا ، ولی من او را هم نخواستم ، چون زیبا نبود...

ولی آخر به بغداد رفتم و با دختری آشنا شدم که هم بسیار زیبا و همینکه ، خیلی دانا و خردمند و تیزهوش بود . ولی با او هم ازدواج نکردم ...!

دوستش کنجکاوانه پرسید : دیگه چرا ؟

ملا گفت : برای اینکه او خودش هم به دنبال چیزی میگشت ، که من میگشتم !!!

هیچ کس کامل نیست!

داستان قفسه سينه و قلب

 

اين قفسه سينه که مي بيني يه حکمتي داره. خدا وقتي آدمو آفريد سينه اش قفسه نداشت. يه پوست نازک بود رو دلش.

یه روز آدم عاشق دريا شد. اونقدر که با تموم وجودش خواست تنها چيز با ارزشي که داره بده به دريا. پوست سينه شو دريد و قلبشو کند و انداخت تو دريا. موجي اومد و نه دلي موند و نه آدمي.

يك زوج موفق

یک روز از یک زوج موفق سوال کردم: دلیل موفقیت شما در چیست؟ چرا هیچ وقت با هم دعوا نمی‌کنید؟

آقاهه پاسخ داد: من و خانمم از روز اول حد و حدود خودمان را مشخص کردیم و قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی حق اظهار نظر داشته باشه و من هم به عنوان یک آقا در مورد مسائل کلی نظر بدهم!

گفتم: آفرین! زنده‌باد! تو آبروی همه‌ی مردها را خریده‌ای! من بهت افتخار می‌کنم.

حالا این مسائل جزئی که خانمت در مورد اونها حق اظهارنظر داره، چی هست؟

آقاهه گفت: از روز اول قرار شد خانم بنده فقط در مورد مسائل جزئی نظر بده و تصمیم بگیره، مسائل بی‌اهمیتی مثل این که ما چند تا بچه داشته باشیم، کجا زندگی کنیم، کی خانه بخریم، ماشین‌مان چه باشد، چی بخوریم، چی بپوشیم و با کی رفت ‌و‌ آمد کنیم و ...

گفتم: پس اون مسائل کلی که تو در موردش نظر می‌دی، چی‌ هست؟

> آقاهه گفت: من در مورد مسائل بحران خاور ميانه، نوسانات دلار، قیمت نفت و... نظر می‌دهم.

زن یا زندان(طنز)

هر وقت من یك كار خوب می كنم مامانم به من می گوید بزرگ كه شدی برایت یك زن خوب می گیرم.

تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تایش را به من داده است.

حتمن ناسرادین شاه خیلی كارهای خوب می كرده كه مامانش به اندازه استادیوم آزادی برایش زن گرفته بود.

ولی من مؤتقدم كه اصولن انسان باید زن بگیرد تا آدم بشود!

چون بابایمان همیشه می گوید مشكلات انسان را آدم می كند....
ادامه نوشته

رسم عجیب مردم مالزی !! رابطه عشق و دستشویی نرفتن؟؟؟

هیچ چیزی زیباتر از مراسم عروسی و ازدواج نیست. وقتی زوج خوشبختی در جمع دوستان و خانواده، احاطه شده با انواع گل‌ها و غذاهای لذیذ،  اولین روز زندگی خود را جشن می‌گیرند. اما برای قبیله‌های جامعه «تیدونگ» در قسمت شمالی بورتئو عروسی عبارت است از اولین روز سفری طاقت فرسا به عمیق ترین لایه‌های جهنم و بازگشت از آن. در این روز عروس و داماد برای ۷۲ ساعت حق رفتن به دستشویی را ندارند.
ادامه نوشته

نصیحت به فرزند درباره عشق

فرزندم!

قصه عشق انسان ها منحصر به دو جنس نیست ، قصه عشق دامنه ای از خود تا خدا دارد . و در این میان این همه عشق ، عشق میان زن و مرد هم داستان ها دارد .
جوان ها همیشه گمان دارند که ما مسن ترها نه احساس و نه نیاز انسانی داریم. آنها فکر می کنند که تجربه خودشان تجربه ای ناب و منحصر به فرد است .
قصه دوست داشتن و عاشق شدن ، قصه ای جدید نیست . قصه لیلی و مجنون ، وامق و عذرا ، شیرین و فرهاد در دنیای ادبیات ما و قصه های فرنگی بیانگر نیاز انسان به دوست داشتن و دوست داشته شدن است . درون مایه هر اثر هنری چه نقاشی و چه فیلم نیز از عشق آکنده است و انسان ها خواسته اند عشق را به نحوی منعکس کنند.

ادامه نوشته

عشق مسری است تنها باید در مسیر بود

یک روز بعد از ظهر وقتی اقا داشت از کار برمی گشت خانه، سر راه زن مسنی را دید که ماشینش خراب شده و ترسان توی برف ایستاده بود. اون زن برای او دست تکان داد تا متوقف شود 
اقا پیاده شد و خودشو معرفی کرد و گفت من اومدم کمکتون کنم.
 
زن گفت صدها ماشین از جلوی من رد شدند ولی کسی نایستاد، این واقعا لطف شماست .
 
وقتی که او لاستیک رو عوض کرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسید: "من چقدر باید بپردازم؟"
ادامه نوشته

اثبات عشق در آزمایشگاه

پس از کلی دردسر با پسر مورد علاقه ام ازدواج کردم... ما همدیگرو به حد مرگ دوست داشتیم. سالای اول زندگیمون خیلی خوب بود... اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.

می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه می خوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.

تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به رومو گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟
ادامه نوشته

شرط طلاق : من را در آغوش بگیر!

هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود, باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم, از من پرسید چرا؟!

اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: تو مرد نیستی
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک میریخت, می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟

ادامه نوشته

انتخاب نادرست آغاز مشکلات!

چند روز قبل ، مادر همسرم خيلي خودماني مرا صدا زد و گفت:بهتر است كمي بيشتر مراقب آيدا باشي چون او عقايد و باورهاي عجيب و غريبي دارد و... !

دستپاچه شدم و باورم نمي كردم آيدا همراه مادرش به مغازه ام آمده باشد. من با عجله جلو رفتم و سلام كردم. در اين لحظه آيدا خيلي آرام در گوشم گفت: مادرم آمده است تا داماد آينده اش را ببيند و با تو آشنا شود. درحالي كه خجالت مي كشيدم از مادر آيدا خواستم پشت ميز بنشيند و خيلي سريع براي آنها آبميوه تهيه كردم.

ادامه نوشته

ماجرای خواندنی خواستگاری يك شهید!

شهید ابوالفضل یعقوبی فرزند یعقوب در تاریخ ۴۴/۵/۲ در شهرستان اردبیل دیده به جهان گشود. در تاریخ ۶۴/۱۱/۲۷ در منطقه عملیاتی فاو در عملیات والفجر ۸ به فیض رفیع شهادت نایل آمد. «ابوالفضل باوفا»دوست شهید ابوالفضل یعقوبی به نقل از خود شهید این خاطره را تعریف می كند:

در قسمت تبلیغات اداره بنیاد شهید شهرستان اردبیل كار می‌كردم. گاهی از بسیج ادارات عازم جبهه می‌شدیم.
اوایل اسفند‌ماه ۱۳۶۴ شمسی بود. حدود سه ماه می‌شد كه از جبهه برگشته بودم، مشغول تكثیر عكس عزیزانی بودم كه تازه به شهادت رسیده بودند و قرار بود در یكی دو روز آینده تشییع شوند.
ناگهانی عكسی توجه مرا به خود جلب كرد. تازه با او آشنا شده بودم، خوب می‌شناختمش. در حالی كه به عكس نگاه می‌كردم، بی‌اختیار اشك می‌ریختم. یاد روزی افتادم كه با او آشنا شده بودم. یاد لحظاتی كه برای ایجاد معبر، نی‌زارها را با هم قطع می‌كردیم.

ادامه نوشته

کشور عشق

ایالت عشق در قاره قفس سینه موقعیت داشته و پایتخت آن قلب است. این ایالت از طرف شمال به جزیره امید، ازطرف شرق به جزیره آرزو، از طرف جنوب به سلسله کوه های انتظارو از طرف غرب به بحیره محبت هم سرحد است.

این ایالت از ابتدای خلقت بشر کشف گردیده واولین بار دوشخص دلباخته از این کره خاکی دیده به آن گشودند وبرای مردم این ایالت ،عشق نافرجام را به یادگار گذاشتند نا گفته نماند که در این ایالت شاهان زیادی نیز حکومت کردند اما تا کنون تحت مستعمره عشاق است.

بیشتر اهالی این ایالت را جوانان تشکیل داده که 52 درصد آن عاشق و48 درصد آن را معشوق هستند. مردم آن پیرو مذهب دل بوده و زبان ملی آنها نگاه است. مردم این ایالت میان بالا بوده ،رنگ صورت زرد ورنگ چشم آنها سرخ  میباشد. بخشهای مهم آن عبارت از صبر وانتظار و بی وفایی میباشد وبزرگترین قله آن بنام آرزوها یادمیشود. محصولات زراعتی این ایالت رویا وخواب وخیال و آه بوده واحد پول ان خلوص(به جای فلوس) می باشد. صادرات آن اشک ، ،دود دل، ناله وفریاد بوده وبجز غم چیز دیگری وارد نمی نمایند. بنادر صادراتی ووارداتی آن چشم بوده که سالانه صدها ملیون تن اشک از این بندر به این ایالت مواصلت می ورزد.

ترسیم قلب و تیر روی اشیاء یکی از مهمترین صنایع دستی این مردم به شمار  می رود.رشته محبت در مقاطع کارشناسی،کارشناسی ارشد و دکتری  دردانشگاههای  این ایالت تدریس میگردد. وبلاخره به گفته کارشناسان این کشور از جمله بزرگترین مصرف کننده گان دستمال کاغذی به شمار میرود

داستان عشق- واقعی

  این داستان را نه به خواست خود،‌ بلکه به تشویق و ترغیب دوستانم می‌نویسم.  نام من میلدرد است؛ میلدرد آنور Mildred Honor. قبلاً در دی‌موآن Des Moines در ایالت آیوا در مدرسهء ابتدایی معلّم موسیقی بودم.   مدّت سی سال است تدریس خصوصی پیانو به افزایش درآمدم کمک کرده است.  در طول سالها دریافته‌ام که سطح توانایی موسیقی در کودکان بسیار متفاوت است.  با این که شاگردان بسیار بااستعدادی داشته‌ام، امّا هرگز لذّت داشتن شاگرد نابغه را احساس نکرده‌ام ...

ادامه نوشته

زن و شوهر در آلمان- داستان عشق


سال ها پيش در کشور آلمان، زن و شوهري زندگي مي کردند. آنها هيچ گاه صاحب فرزندي نمي شدند. يک روز که براي تفريح به اتفاق هم از شهر خارج شده و به جنگل رفته بودند، ببر کوچکي در جنگل , نظر آنها را به خود جلب کرد. مرد معتقد بود: نبايد به آن بچه ببر نزديک شد. به نظر او ببر مادر جايي در همان حوالي فرزندش را زير نظر داشت. پس اگر احساس خطر مي کرد به هر دوي آنها حمله مي کرد و صدمه مي زد. اما زن انگار هيچ يک از جملات همسرش را نمي شنيد. خيلي سريع به سمت ببر رفت و بچه ببر را زير پالتوي خود به آغوش کشيد، دست همسرش را گرفت و گفت: عجله کن! ما بايد همين الآن سوار اتومبيل مان شويم و از اينجا برويم. آنها به آپارتمان خود باز گشتند و به اين ترتيب ببر کوچک، عضوي از ا عضاي اين خانواده ي کوچک شد و آن دو با يک دنيا عشق و علاقه به ببر رسيدگي مي کردند. سال ها از پي هم گذشت و ببر کوچک در سايه ي مراقبت و محبت هاي آن زن و شوهر حالا تبديل به ببر بالغي شده بود که با آن خانواده بسيار مانوس بود. در گذر ايام، مرد درگذشت و … مدت زمان کوتاهي پس از اين اتفاق، دعوت نامه ي کاري براي يک ماموريت شش ماهه در مجارستان به دست آن خانم رسيد. زن با همه دلبستگي بي اندازه اي که به ببري داشت که مانند فرزند خود با او مانوس شده بود،

ادامه نوشته

هدف ام را که دزدید؟

راستی هدف ما در زندگی چیست؟ چرا عاشق می شویم ؟ چرا ازدواج می کنیم؟ چرا ... ؟ بعضی افراد زمان را سارق هدف می دانند و بعضی خود انسان را ،بعد از مدتی حتی از هدفی که برای خود انتخاب کرده بودیم پشیمان می شویم و یا حتی فراموشش می کنیم و ناگهان به خود آمده می گوییم قرا بود کجا بروم و اکنون کجا هستم؟

این داستان را بخوانید شاید کمکمان کند. هدفهایمان را بنویسیم و هر روز آنها را مرور کنیم تا دچار این بیماری نشویم.بیماری فقر هدف!!

نمی‏دانم داستان پيرمردى را شنيده‏ايد كه می‏خواست به زيارت برود اما وسيله‌‏اى براى رفتن نداشت. به هر حال يكى از دوستان او، اسبى برايش آورد تا بتواند با آن به زيارت برود...

ادامه نوشته

تا خودت را نشناختی ازدواج نکن

حتما شنیده اید ماری مدتها عاشق دختر همسایه شده بود بعد از مدتها که به خواستگاری رفت فهمید او دختر نیست بلکه شیلنگ است . خیلی از ما قبل از اینکه خود یا دیگری را بشناسیم باهم پیمان می بندیم بعد می فهمیم که ای دل غافل من  و او برای هم مناسب نیستیم .باید از کمک مشاوران لایق استفاده کنیم متاسفانه بعضی از روانشناسان توجه کافی ندارند و زمان مناسبی برای شخصیت شناسی صرف نکرده اند یادمان باشد  کسانی را که نمی دانند را راهنمای خود قرار ندهیم. امروزه روانشناسان مجرب با استفاده از تکنیکهای تصمیم گیری مثل AHP یا DIMATEL می توانند کمک فراوانی به جوانها بکنند ولی متاسفانه اغلب به تستهای         نا معتبر اکتفا می کنند. اگر سازمان نطام روانشناسی فکری برای ین داستان نکند به زودی مردم اعتماد خود به مشاوره را از دست می دهند.

بسیاری از موارد شما خودتان را نمی شناسید و گمان می کنید کسی که به هوس او آلوده شده اید فرد مناسبی برای شماست اما در آینده همه چیز تغییر می کندو....

این داستان را هم بخوانید بد نیست.

ادامه نوشته

قهوه شور عشق شیرین!!

اون (دختر) رو تو یک مهمونی ملاقات کرد. خیلی برجسته بود، خیلی از پسرها دنبالش بودند در حالیکه او (پسر) کاملا طبیعی بود و هیچکس بهش توجه نمی کرد.

آخر مهمانی، دختره رو به نوشیدن یک قهوه دعوت کرد، دختر شگفت زده شد اما از روی ادب، دعوتش رو قبول کرد. توی یک کافی شاپ نشستند، پسر عصبی تر از اون بود که چیزی بگه، دختر احساس راحتی نداشت و با خودش فکر می کرد، “خواهش می کنم اجازه بده برم خونه…”

یدفعه پسر پیش خدمت رو صدا کرد، “میشه لطفا یک کم نمک برام بیاری؟ می خوام بریزم تو قهوه ام.”.....

ادامه نوشته

شک و تحقیر کردن، دو ابزار شیطان برای تخریب عشق!

شیطان می خواست که خود را با عصر جدید تطبیق بدهد، تصمیم گرفت وسوسه‌های قدیمی و در انبار مانده‌اش را به حراج بگذارد.

در روزنامه‌ای آگهی داد و تمام روز، مشتری ها را در دفتر کارش پذیرفت.

حراج جالبی بود! سنگ‌هایی برای لغزش در تقوا، آینه‌هایی که آدم را مهم جلوه می‌داد، عینک‌هایی که دیگران را بی‌اهمیت نشان می‌داد.

ادامه نوشته

عشق از زبان بچه‌ها

بهترين سن براي ازدواج چند سالگي است؟«84 سالگي! چون در آن سن مجبور نيستيد کار کنيد و مي‌توانيد هي دراز بکشيد و فقط همديگر را دوست داشته باشيد.» جودي، 8 ساله

«مهدکودکم که تمام بشود، مي‌روم و براي خودم دنبال زن مي‌گردم!» تام، 5 ساله
در اولين قرار ملاقات، زن و مردها به هم چه مي‌گويند؟

«در اولين قرار ملاقات فقط به هم دروغ مي‌گويند و اين معمولا باعث مي‌شود که از هم خوش‌شان بيايد و يک قرار دوم بگذارند.» مايک، 10 ساله
مساله حياتي: بهتر است آدم ازدواج کند يا مجرد بماند؟

«دخترها بهتر است مجرد بمانند، اما پسرها بايد ازدواج کنند چون يک نفر را لازم دارند که دنبالشان راه بيفتد و تميز کند!» لينت، 9 ساله

ادامه نوشته

عشق و ایثار

میترادات دختر مهرداد پادشاه اشکانی خواب دید ماری سیاه به شهر حمله نموده سربازان مار را به بند کشیدند و چون پدرش آن مار زشت را بدید دست او را گرفته و به مار پیشکش کرد مار بدورش پیچید و او را با خود از شهر ببرد چون از شهر دور شدند ماری دیگر بر سر راه آنها سبز شد و ....

ادامه نوشته