داستانِ مرخصیِ تازه عروس - طنز


همسر يکي از فرمانده‌هانِ پاسگاه، که به تازگي ازدواج کرده، و چندين ماه از زندگي‌شان، دور از شهر و بستگان، در منطقه‌ی خدمتِ همسرش مي‌گذشت، بدجوري دلتنگِ خانواده‌ی پدري‌اش شده بود.
او چندين بار از شوهرش درخواست مي‌کند که براي ديدنِ پدر و مادرش، به شهرشان، به اتفاقِ هم، يا به تنهايي مسافرت کند، ولی

 شوهرش، هربار، به بهانه‌اي از زير بارِ موضوع شانه خالي مي‌کرد....
ادامه نوشته

همسر مهربان من باز آ- شعر طنز  سعید بیابانکی

همسر مهربان من باز آ
تا بخندیم و قس علی هذا...!

خانه بی تو اگرچه بی شام است
همه جا ساکت است و آرام است
دوری چانه‌ی تو را دیده
تلفن هم گرفته خوابیده
تو بلایی شبیه رایانه
بی بلا هم مباد این خانه...
ادامه نوشته

چه شد آخر به سرت زد که دل من بربایی؟ - رضا احسان پور  

من ندانستم از اول که تو بی‌مهر و وفایی
و به جز مهریه‌ات بر سر هیچ عهد نپایی

این همه آدم خوش‌تیپ و موفّق سر راهت
چه شد آخر به سرت زد که دل من بربایی؟

دوستان عیب کنندم که چرا دل به تو دادم
واقعا خام شدم، فارغ از این چون و چرایی

ای که گفتی مرو اندر پی خوبان زمانه
خب! گرفتم پی بدهای زمانه؛ نه! خدایی...

ادامه نوشته

بچه ها در مورد  عشق و ازدواج چه می گویند؟(طنز)

بهترین سن برای ازدواج چند سالگی است؟

«۸۴سالگی! چون در آن سن مجبور نیستید کار کنید و می‌توانید هی دراز بکشید و فقط همدیگر را دوست داشته باشید.» جودی، ۸ ساله
«مهدکودکم که تمام بشود، می‌روم و برای خودم دنبال زن می‌گردم!» تام، ۵ ساله

در اولین قرار ملاقات، زن و مردها به هم چه می‌گویند؟
«در اولین قرار ملاقات فقط به هم دروغ می‌گویند و این معمولا باعث می‌شود که از هم خوش‌شان بیاید و یک قرار دوم بگذارند.» مایک، ۱۰ ساله

ادامه نوشته

عاشق یک دختر زیبا شدم(طنز)

قصّه شنیدم که جوانی عَزَب
از مرض عشق شبی کرد تب
در دل خود کرد کمی جستجو
یافت در آن مهر یکی ماهرو ‏
دید که کار دلش  از کف شده‏
بهرۀ او رنج   مضاعف شده
باخته یکجا همه سرمایه را
فتنه شده دختر همسایه را
رفت و به گوش پدر آواز داد
شرح غم انگیزی از آن راز داد:
‏«کای پدر آشفته و شیدا شدم
عاشق یک دختر زیبا شدم
ادامه نوشته

اسب و آسایش (طنز)

مرد کشاورزی یک زن نق نقو داشت که از صبح تا نصف شب در مورد چیزی شکایت میکرد. تنها زمان آسایش مرد زمانی بود که با قاطر پیرش در مزرعه شخم میزد.

یک روز، وقتی که همسرش برایش ناهار آورد، کشاورز قاطر پیر را  به زیر سایه ای راند و شروع به خوردن ناهار خود کرد. بلافاصله همسر نق نقو مثل همیشه شکایت را آغاز کرد. ناگهان قاطر پیر با هر دو پای عقبی لگدی به پشت سر زن و در دم کشته شد.

در مراسم تشییع جنازه چند روز بعد، کشیش متوجه چیز عجیبی شد. هر وقت...

ادامه نوشته

عاشقی درد عجیبی است شبیه سرطان- سعيد طلايي


دست در حلقه ی آن زلف دوتا نتوان زد
یک نفر نیست بگوید که چرا نتوان زد

من زدم هیچ نشد! تازه خوشش هم آمد!
پس بگو دست دقیقا به کجا نتوان زد؟

عده‌ای رابطه دارند در این حد با هم
تهمت عشق به این رابطه‌ها نتوان زد

عاشقی درد عجیبی است شبیه سرطان
که مثالش به هوس یا به هوا نتوان زد

شکم سیر نداری سفر عشق نرو
که در این راه پر از حادثه جا نتوان زد

فی المثل من! شده‌ام نوکر کت بسته زن!
رکب انگار بر این بخت و قضا نتوان زد

در ید اوست فقط کنترل تلویزیون
وقت سریال که شد، راز بقا نتوان زد

دست پختش علنا رفته به مادر جانش
آن چنان است که یک لب به غذا نتوان زد

قیمت مهریه چون سر به فلک می‌مالد
زن عزیز است و او را فلذا نتوان زد

نوبت قسط که شد کلیه‌ات را بفروش
دست اما به النگوی طلا نتوان زد

همسرم مثل هیولاست ولی ایشان را
جز "خانم خوشگله" و غیره صدا نتوان زد

از بلایای طبیعی است زن اما نه! نیست!
تهمت بیخود و بیجا به بلا نتوان نتوان زد