قلب زیبای کوچولو - نادر ابراهیمی

من قلب کوچولویی دارم؛ خیلی کوچولو؛ خیلی خیلی کوچولو.

مادربزرگم می‌گوید: قلب آدم نباید خالی بماند. اگر خالی بماند، ‌مثل گلدان خالی زشت است و آدم را اذیت می‌کند.
برای همین هم، مدتی ست دارم فکر می‌کنم این قلب کوچولو را به چه کسی باید بدهم؛ یعنی، راستش، چطور بگویم؟ ‌دلم می‌خواهد تمام این قلب کوچولو را مثل یک خانه قشنگ کوچولو، به کسی بدهم که خیلی خیلی دوستش دارم...

ادامه نوشته

غرور و مرگ عشق!!

دخترک رفت ولی زیر لب این را میگفت :
” او یقینا پی معشوق خودش می آید “
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود :

” مطمئنا که پشیمان شده برمیگردد “

.

.

.دل من شاهد این قصه و درحال مرور است هنوز

عشق قربانی مظلوم ” غرور ” است هنوز...

هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست -  در خاطر منی.

ای رفته از برم به دیاران دوردست !

با هر نگین اشک ، به چشم تر منی

هر جا که عشق هست و صفا هست و بوسه هست -

در خاطر منی.

هر شامگه که جامه ی نیلین آسمان -

پولک نشان ز نقش هزاران ستاره است -

هر شب که مه چو دانه ی الماس بی رقیب -

بر گوش شب به جلوه ، چنان گوشواره است -

آن بوسه ها و زمزمه های شبانه را -

یادآور منی -

در خاطر منی

ادامه نوشته

گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست

دلخوشم با غزلی تازه همینم کافیست
تو مرا باز رساندی به یقینم کافیست
قانعم بیشتر ازاین چه بخواهم از تو
گاه گاهی که کنارت بنشینم کافیست
گله ای نیست من و فاصله ها همزادیم
گاهی از دور تو را خوب ببینم کافیست
آسمانی! تو در آن گستره خورشیدی کن
من همین قدر که گرم است زمینم کافیست
من همین قدر که با حال و هوایت گه گاه
برگی از باغچه ی شعر بچینم کافیست
فکر کردن به تو یعنی غزل شور انگیز
که همین شوق مرا  خوب ترینم  کافیست
" محمد علی بهمنی "


عشق آتش به سینه داشتن است-هوشنگ ابتهاج

عشق شادی ست، عشق آزادی است
عشق آغاز آدمیزادی است
 
عشق آتش به سینه داشتن است
دم همت برو گماشتن است
 
عشق شوری زخود فزاینده ست
زایش کهکشان زاینده ست
 
تپش نبض باغ در دانه ست
در شب پیله رقص پروانه ست

ادامه نوشته

یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه

من ندانم به نگاه تو چه رازی است نهان              که مرآن راز توان دیدن و گفتن نتوان!

که شنیدست نهانی که درآید در چشم؟              یا که دیدست پدیدی که نیاید به زبان

یک جهان راز در آمیخته داری به نگاه                   در دو چشم تو فرو خفته مگر راز جهان

چون بسویم نگری لرزم و با خود گویم                 که جهانی است پر از راز بسویم نگران

بسکه در راز جهان خیره فروماند ستم                    شدم از دیدن همراز جهان سرگردان

چه جهانی است ؟ جهان نگه؛آنجا که بود              از بدو نیک جهان هر چه بجویند نشان

گه از او داد پدید اید و گاهی بیداد                          گه از او درد همی خیزد و گاهی درمان

نگه مادر پر مهر نمودی از این                       نکه دشمن پر کینه نشانی از آن

جان ما هست به کردار، گران دریایی                       که دل و دیده بر آن دریا باشد دو کران

دل شود شاد چو چشم افتد بر زیبایی                   چشم گرید چو دل مرد بود ناشادان

زان‌که توفان چو به دریا ز کرانی خیزد                      به کران دگرش نیز بزاید توفان

باشد اندیشه‌ی ما و نگه ما چون باد                          بهر انگیختن توفان بر بسته میان

تن چو کشتی همه بازیچه‌ی این توفان است             وندرین بازی تا دامگه مرگ روان

ای خوش آن‌گاه که توفان شود از مِهر پدید                تا به توفان بسپارد سر و جان کشتی‌بان

نه شگفت ارنگه این‌گونه بود زان‌که بوَد                     پرتوی تافته از روزنه‌ی کاخ روان

گر ز مِهر آید چون مِهر بتابد بر دل                                ور ز کین زاید در دل بخلد چون پیکان

یاد پر مهر نگاه تو در آن روز نخست                              نرود از دل من تا نرود از تن جان

چو شدم شیفته‌ی روی تو‌، از شرم مرا                    بر لب آوردن آن شیفتگی بود گران

ادامه نوشته

مرغ عشق از آشیانی دیگر است

عشق را گوهر ز کانی دیگر است

مرغ عشق از آشیانی دیگر است

هرکه با جان عشق بازد این خطاست

عشق بازیدن ز جانی دیگر است

عاشقی بس خوش جهان است ای پسر

وان جهان را آسمانی دیگر است

ادامه نوشته

اینجا تن ضعیف و دل خسته می خرند                 کس عاشقی به قوت بازو نمی کند

عشق آتشی سوزان است وبحری بی پایان است. عشق دردیست که او را دوا نیست وکار عشق هرگز به مدعا نیست. عاشق باید که بی باک باشد اگرچه بیم هلاک باشد. درین راه مرد باید بود وبا دل پر درد باید بود... در این راه گریه یعقوب باید یا ناله مجنون:

 

اینجا تن ضعیف و دل خسته می خرند                 کس عاشقی به قوت بازو نمی کند

آتش محبت جان عاشق می سوزد... چشم او گریان و دل او بریان و جان در راه جانان افشان و زبان حال او گویان:

 

بر آتش عاشقیت جان خود عود کنم                     جان بنده تست من به جان جود کنم

چون پاک بسوزد آتش عشق تو جان                         صد جان دگر بحیله موجود کنم

لیلی و مجنون

لیلی چه سخن؟ پری وشی بود           مجنون چه حکایت؟ آتشی بود

لیلی سمن خزان ندیده                    مجنون چمن خزان رسیده

لیلی دم صبح پیش می برد              مجنون چو چراغ پیش می مرد

لیلی به کرشمه زلف بر دوش          مجنون به وفاش حلقه در گوش

لیلی به صبوح جان نوازی              مجنون به سماع خرقه بازی

لیلی زدرون پرند می دوخت            مجنون زبرون سپند می سوخت

لیلی چو گل شکفته می رست           مجنون به گلاب دیده می شست

لیلی سر زلف شانه می کرد            مجنون در اشک دانه می کرد

لیلی می مشگبوی در دست             مجنون نه ز می ز بوی او مست

قانع شده این از آن به بویی               و آن راضی از این به جست و جویی

ادامه نوشته

عمری گذشت و عشق تو از یاد من نرفت-فریدون مشیری

دل، همزبانی از غم تو خوب تر نداشت
این درد جانگداز زمن روی برنتافت
وین رنج دلنواز زمن دست برنداشت

تنها و نامراد در این سال های سخت
من بودم و نوای دل بینوای من
دردا که بعد از آن همه امید و اشتیاق
دیر آشنا دل تو، نشد آشنای من

بیا فقط بیا...(بخشی از نامه ی رابیندرانات تاگور به همسرش)

تندتر بیا...
ابرهایی که آسمان را پوشیده است می بینی
در طول رود که در آن دیده می شود.
دسته پرندگان وحشی در پروازند.
بادی که از روی چمن ها می گذرد و هر آن شدت می گیرد باد آن را خاموش خواهد کرد
چه کسی می تواند تردید داشته باشد که به ابروان و مژگانت سرمه نپاشیده ای
زیرا دیدگان طوفانیت از ابرهای بارانی هم سیاه ترند
اگر هنوز حلقه ی گل بافته نشده، چه مانعی دارد؟
اگر زنجیر طلایت هم بسته نشده آن هم بماند
آسمان از ابر آکنده است دیر شده همان گونه که هستی بیا...
بیا فقط بیا...
ادامه نوشته

عشق، آزادی، رهایی، ایمنی‌ عشق، زیبایی، زلالی، روشنی‌

........

هرکه‌ با عشق‌ آشنا شد مست‌ شد                وارد یک‌ راه‌ بی‌ بن‌بست‌ شد
هرکجا عشق‌ آید و ساکن‌ شود                       هرچه‌ ناممکن‌ بود ممکن‌ شود
در جهان‌ هر کار خوب‌ و ماندنی‌ است‌              ردپای‌ عشق‌ در او دیدنی‌ست‌
                                                                                                          .........

ادامه نوشته

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشــــق(مشیری) + دانلود (همایون شجریان)

ترا من زهر شیرین خوانم ای عشــــق ،

که نامی خوشتر از اینت ندانم .

وگر،هر لحظه، رنگی تازه گیری ،

به غیر از زهر شیرینت نخوانم .

تو زهری ، زهر گرم سینه سوزی ،

تو شیرینی ، که شور هستی از تست.

شراب جام خورشیدی ، که جان را

نشات از تو ، غم از تو ، مستی از تست .

به آسانی ، مرا از من ربودی

درون کورۀ غم آزمودی

دلت آخر به سر گردانیم سوخت

نگاهم را به زیبائی گشودی

بسی گفتند : دل از عشق بر گیر !

که : نیرنگ است و افسون است وجادوست !

ولی ما دل به او بستیم و دیدیم

که او زهر است ، اما نوش داروست !

چه غم دارم که این زهر تب آلود ،

تنم را در جدائی می گدازد

از آن شادم که در هنگامه درد ،

غمی شیرین دلم را می نوازد .

اگر مرگم به نامردی نگیرد :

مرا مهر تو در دل جاودانی است .

وگر عمرم به ناکامی سر آید ؛

ترا دارم که ، مرگم زندگانی است

دانلود صدای همایون شجریان

مدرسه عشق

 همراه شما مدرسه اي مي سازيم
که در آن همواره زنگ اول
به زباني ساده
مهر تدريس کنند
و بگويند خدا
خالق زيبايي است

و سراينده ي عشق ....

مدرسه اي مي سازيم
که خرد را با عشق
علم را با احساس
و رياضي را با شعر
دين را با عرفان
 تدريس کنند...


ادامه نوشته

دل را به کف هر که دهم باز پس آرد - پژمان بختیاری

در کنج دلم عشق کسی خانه ندارد

 کس جای در این خانه ویرانه ندارد


دل را به کف هر که دهم باز پس آرد

کس تاب نگهداری دیوانه ندارد

ادامه نوشته

تو می مانی ومن مانا شدن را یاد می گیریم- عبدالرضا بابامحمودی

تو می مانی ومن مانا شدن را یاد می گیریم
تو می خندی و من زیبا شدن را یاد می گیرم

تو در اوج سکوتت سینه سینه حرف پرمعنا است
تو می گویی و من گویا شدن را یاد می گیرم

ادامه نوشته

عشق پرواز بلندی است....- عبدالرضا بابامحمودی

عشق آغاز رهایی است مرا پر بدهید
به من اندیشۀ از ابر  فراتر بدهید

من به دنبال دل پرزده ام می گردم
یک نشانی به من از راز  کبوتر بدهید

تا خزانهای جهان  راه من را سد نکنند
فصل سبزی به من از روح پیمبر بدهید

آتش از سینۀ این مرد جوان بردارید

شعله اش را به درختان تناور بدهید

عشق اگر گفت ، نصیحت به شما گوش کنید
تن برازنده او نیست به او سر بدهید

در تلاش است زمین تا به شما بند زند

به زمین و به سماء سهم  برابر بدهید

نگذارید هوس های زمین  قلب شما را ببرند

اندکی دل به خداوند ویا عالم بهتر بدهید

بوی بد می دمد از کوی هوسبار بشر
اندکی مشک از آن موی معطر بدهید

کفتر عشق جنون بار من آزاد کنید
یا به یک عاشق دیوانۀ دیگر بدهید

چون ناز دو شد طلاق خیزد

نمی دانم تا به حال این شعر مولوی را با دقت خوانده اید یا نه. اما به نظر من این شعر خلاصه علم مشاوره خانواده است.

ببینید که جناب مولانا تمام سخن را در باره ناز و جایگاه آن چه زیبا گفته است. می فرماید اگر  عاشق و معشوق هر دو ناز کنند طلاق ایجاد می شود و اگر یکی ناز کند و دیگری نیاز پیش آرد وصل ایجاد می شود.

براستی که مولوی حکیم همه دورانهاست.


پرکندگی از نفاق خیزد
پیروزی از اتفاق خیزد
تو ناز کنی و یار تو ناز
چون ناز دو شد طلاق خیزد
ور زان که نیاز پیش آری
صد وصلت و صد عناق خیزد
از ناز شود ولایتی تنگ
در دل سفر عراق خیزد
تو خون تکبر ار نریزی
خون جوش کند خناق خیزد
رو دردی ناز را بپالا
زیرا طرب از رواق خیزد
یار آن طلبد که ذوق یابد
زیرا طلب از مذاق خیزد
یارست نه چوب مشکن او را
چون برشکنی طراق خیزد
این بانگ طراق چوب ما را
دانیم که از فراق خیزد

معشوق حاضر جواب!!

گفتم: تو شيرين مني
گفتا: تو فرهادي مگر؟

گفتم: خرابت مي شوم.
گفتا: تو آبادي مگر؟

گفتم: ندادي دل به من.
گفتا:تو جان دادي مگر؟

گفتم: ز كويت مي روم.
گفتا: تو آزادي مگر؟

گفتم: فراموشم نكن
گفتا: تو در يادي مگر؟

ماجراهای خال معشوق!!

حافظ:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند بخارا را
صائب تبريزي:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را

به خال هندويش بخشم سر و دست و تن و پا را>>

هر آنکس چيز مي بخشد ز مال خويش مي بخشد

نه چون حافظ که مي بخشد سمرقند و بخارا را
شهريار:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم تمام روح اجزا را
هر آنکس چيز مي بخشد بسان مرد مي بخشد
نه چون صائب که مي بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور مي بخشند
نه بر آن ترک شيرازي که برده جمله دلها را
محمد عيادزاده:
اگر آن ترک شيرازي بدست آرد دل ما را
خوشا بر حال خوشبختش، بدست آورد دنيا را
نه جان و روح مي بخشم نه املاک بخارا را
مگر بنگاه املاکم؟چه معني دارد اين کارا؟
و خال هندويش ديگر ندارد ارزشي اصلاً
که با جراحي صورت عمل کردند خال ها را
نه حافظ داد املاکي، نه صائب دست و پا ها را
فقط مي خواستند اين ها، بگيرند وقت ما ها را.....؟؟

هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند- مژگان عباسلو

مثل گیسویی که باد آن را پریشان می‌کند
هر دلی را روزگاری عشق ویران می‌کند

ناگهان می‌آید و در سینه می‌لرزد دلم
هرچه جز یاد تو را با خاک یکسان می‌کند

با من از این هم دلت بی‌اعتناتر خواست، باش!
موج را برخورد صخره کِی پشیمان می‌کند؟

مثل مادر، عاشق از روز ازل حسرت‌کِش است
هرکسی او را به زخمی تازه مهمان می‌کند

اشک می‌فهمد غم ِ افتاده‌ای مثل مرا
چشم تو از این خیانت‌ها فراوان می‌کند

***
عاشقان در زندگی دنبال مرهم نیستند
دردِ بی‌درمان‌شان را مرگ درمان می‌کند…

رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم -میلاد عرفان پور

همه شب دست به دامان خدا تا سحرم

که خدا از تو خبر دارد و من بی خبرم

رفتی و هیچ نگفتی که چه در سر داری

رفتی و هیچ ندیدی که چه آمد به سرم

گرمی طبعم از آن است که دل سوخته ام

 سرخی رویم از این است که خونین جگرم

کار عشق است نماز من اگر کامل نیست

آخر آنگاه که در یاد توام در سفرم

این چه کرده است که هرروز تورا می بیند؟

من از آیینه به دیدار تو شایسته ترم

عهد بستم که تحمل کنم این دوری را

عهد بستم ولی از عهد خودم می گذرم

مثل ابری شده ام  دربه درِ شهربه شهر

وای از آن دم که به شیراز بیفتد گذرم...

میلاد عرفان پور

 

.......عشق را فلسفه ایست

...عشق را فلسفه ایست

که نداند سقراط

و نخواندست فلاطون به کتاب

و نبرده ست به ماهیِّت آن صدرا  پی..
چون که در عقل نگنجد وصفش
و نیاید به زبان شرح وجودش آسان
عشق یک ساده ی سخت است
که انسان تا حال
به رموزش نتوانسته کند ره پیدا...
من فقط می دانم

عشق در خانه دل جا دارد

"و به اندازه پرهای صداقت آبی است"

عشق را می باید
جستجو کرد به دریای قلوب
باید از رود تعقل رد شد

و به بیداری شب عادت کرد

و نباید پرسید مکتب فلسفه عشق کجاست؟

منطق صحبت معشوق چه بود؟

من فقط می دانم ....

باید از چشمه احساس وضویی طلبید

و به غربتکده مسجد عشق

به جماعت با گل

رو به شبنم

و به سجاده مهر

وبه تکبیره الاحرام دل دیوانه

به نمازی بنشست

به نمازی که ندارد پایان....

عاشق نشدي وگرنه مي فهميدي ...

مرگ است كه لبريز شقایق شده است 
درد است كه با مرد موافق شده است

باغی ز غم عشق چو آتش  شده بود

چون خواب سفیدی که حقایق شده است

می گفت زمان زمینه رفتن ماست

آن برگ که بر آب چو قایق شده است

عاشق نشدي وگرنه مي فهميدي

پاييز ، بهاريست كه عاشق شده است....

با اجازه شاعر این شعر(میلاد عرفان پور) ،بیت اول رو تغییر دادم و دوبیت به شعر اضافه کردم تا پاییز عاشق رو بیشتر توصیف کنم


عشق و شرمساری !!

یاد دارم در غروبی سردِ سرد
میگذشت از کوچه ما دوره گرد
داد میزد : کهنه قالی میخرم
دست دوم، جنس عالی میخرم
کاسه و ظرف سفُالی میخرم
گر نداری، کوزه خالی میخرم
اشک در چشمان بابا حلقه بست
عاقبت آهی زد و بغضش شکست
اول ماه است و نان در سفره نیست
ای خدا شکرت ولی این زندگیست ؟
بوی نان تازه هوشم برده بود
اتفاقاً مادرم هم روزه بود
خواهرم بی روسری بیرون دوید
گفت : آقا سفره خالی میخرید ؟!!

کاش بابا حرف او نشنیده بود!

کاش قلب عاشقش نشکسته بود!

  با یارت اگر تنها شدی دیگر چیزی نخواه......

دو یار زیرک و از باده کهن دومنی
فراغتی و کتابی و گوشه چمنی
من این مقام به دنیا و آخرت ندهم
اگر چه در پی ام افتند هر دم انجمنی
هر آن که کنج قناعت به گنج دنیا داد
فروخت یوسف مصری به کمترین ثمنی
بیا که رونق این کارخانه کم نشود
به زهد همچو تویی یا به فسق همچو منی
ز تندباد حوادث نمی‌توان دیدن
در این چمن که گلی بوده است یا سمنی
ببین در آینه جام نقش بندی غیب
که کس به یاد ندارد چنین عجب زمنی
از این سموم که بر طرف بوستان بگذشت
عجب که بوی گلی هست و رنگ نسترنی
به صبر کوش تو ای دل که حق رها نکند
چنین عزیز نگینی به دست اهرمنی
مزاج دهر تبه شد در این بلا حافظ
کجاست فکر حکیمی و رای برهمنی

هفت شهر عشق-عطار نیشابوری

بعد ازین، وادی عشق آید پدید
غرق آتش شد، کسی کانجا رسید
کس درین وادی بجز آتش مباد
وانک آتش نیست، عیشش خوش مباد
عاشق آن باشد که چون آتش بود
گرم‌رو، سوزنده و سرکش بود
گر ترا آن چشم غیبی باز شد
با تو ذرات جهان هم‌راز شد
ور به چشم عقل بگشایی نظر
عشق را هرگز نبینی پا و سر
مرد کارافتاده باید عشق را
مردم آزاده باید عشق را
ادامه نوشته

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر-حضرت مولانا

عمر که بی‌عشق رفت هیچ حسابش مگیر
آب حیاتست عشق در دل و جانش پذیر
هر که بجز عاشقان ماهی بی‌آب دان
مرده و پژمرده است گر چه بود او وزیر
عشق چو بگشاد رخت سبز شود هر درخت
برگ جوان بردمد هر نفس از شاخ پیر
هر که شود صید عشق کی شود او صید مرگ
چون سپرش مه بود کی رسدش زخم تیر
سر ز خدا تافتی هیچ رهی یافتی
جانب ره بازگرد یاوه مرو خیر خیر
تنگ شکر خر بلاش ور نخری سرکه باش
عاشق این میر شو ور نشوی رو بمیر
جمله جان‌های پاک گشته اسیران خاک
عشق فروریخت زر تا برهاند اسیر
ای که به زنبیل تو هیچ کسی نان نریخت
در بن زنبیل خود هم بطلب ای فقیر
چست شو و مرد باش حق دهدت صد قماش
خاک سیه گشت زر خون سیه گشت شیر
مفخر تبریزیان شمس حق و دین بیا
تا برهد پای دل ز آب و گل همچو قیر

سکوت-احسان برات پور

یک نیمکت کنار خیابان، دوتا سکوت...
این زندگی کشیده به این جا چرا؟ سکوت

من را نگاه کن به تو هم فکر میکنم
پس فکر میکند به خودش بی صدا سکوت

این ماجرای تلخ خیابان و عشق هاست
یک روز سرد توی خیابان دو تا سکوت

هر یک شبیه آن یکی آبی ، بنفش، سرخ
ـ هرچند بود منشاء این رنگ ها سکوت ـ

در هم قدم زدند و به هم فکر!  فکر!  فکر!
آخر رقم زدند سر آغاز را: سکوت!
یک ماه بعد: هردو به هم خو گرفته اند

چون کودکی به مادر و چون کوه؛ با سکوت
شش ماه بعد روی پل عابری بلند
ـ من دوست دارمت! مثلا تا کجا؟ سکوت

در روز های بعد یکی فکر میکند:
ـ عشق اشتباه بوده وگر نه چرا سکوت؟

یکسال بعد: ما به هم اصلا نمی خوریم
یک نیمکت کنار خیابان دوتا سکوت

چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را-فروغی بسطامی

تا اختیار کردم سر منزل رضا را

مملوک خویش دیدم فرماندهٔ قضا را

تا ترک جان نگفتم آسوده‌دل نخفتم

تا سیر خود نکردم، نشناختم خدا را

چون رو به دوست کردی، سر کن به جور دشمن

چون نام عشق بردی، آماده شو، بلا را

ادامه نوشته