عشق انساني گوهر ناياب زندگي اجتماعي

 

عليرضا عزيزي

قسمت سوم : الزامهاي اجتماعي

اجازه بدهيد پيش از آغاز مبحث ، اشاره اي به آنچه گذشت داشته باشيم. احتمالا بخاطر داريد كه صحبتمان را پيرامون معزل جدي نسل معاصر كه همانا عدم رضايت از تجربه « عشق انساني » در روابط نزديك ميان غيرهمجنس هاست آغاز نموديم ، و اشاره داشتيم كه براي نسل هاي پيشين از آنجا كه همواره عشق انساني ( يا عشق مجازي ) در برابر عشق حقيقي ، مورد تحقير و تمسخر قرار مي گرفت ، دردي كه وجود داشت ديده نمي شد و انسانها در برابر خدايان و شخصيتهاي مذهبي دست به « خودتحريفي » مي زدند و برخي از نيازهاي انساني شان را ناديده مي گرفتند. اما با كاهش سيطره ارزشهاي مذهبي و بازگشت انسانها به زندگي واقعي ، انسانها راه هاي ديگري را براي خوشبختي و رستگاري بازيافتند كه يكي از آنها آرامش يافتن در همراهي با جنس متفاوت بود.

و در جامعه ما ، نسل معاصر بيش از نسلهاي گذشته با اين مفهوم درگير شد اما از آنجا كه ريشه هاي انديشه اش هنوز سنتي و مذهبي بود و تجربه اي از زندگي در جامعه مدرن با معيارهاي خاص خود نداشت ، دچار تعارض گرديد و مفهومي كه مي توانست براي او آرامش و خوشبختي را بهمراه آورد ، به يكي از بزرگترين دردهاي زندگي او تبديل گرديد.

بدين ترتيب در قسمت گذشته با ارائه تعريفي از اين مفهوم ، به بررسي موانع روانشناختي تجربه عشق انساني پرداختيم و اشاره كرديم كه عشق انساني مخاطب نيازهاي روحي و جسمي انسان است و غريزه جنسي با تقليل « تماميت » انسان به جسم او ، و ناديده گرفتن نيازهاي روحي آدمي ، در بلندمدت نمي تواند آرامش و خوشبختي را براي انسان به ارمغان آورد.

و از سويي ديگر انسان آنقدرها هم كه فكر مي كند به اعمال و رفتارش مسلط نبوده و عاقلانه و به انتخاب خودش زندگي نمي كند چرا كه بخشي از رفتارهاي او همواره تحت تاثير گذشته اش مي باشد ، گذشته اي كه در ضمير ناخودآگاه وي پنهان شده و غيرمستقيم بر اعمال كنوني اش تاثير مي گذارد. بهمين لحاظ بعضا مي بينيم در رابطه اي كه در آغاز خوب و عالي آغاز شده ، ناخواسته طرف مقابلمان را از خود مي رنجانيم و بي آنكه بخواهيم ، رابطه را بسوي نابودي مي كشانيم و خودمان هم نمي دانيم كه چرا اينطوري رفتار مي كنيم ؟ و چرا وقتي همه چيز خوب پيش مي رفت نتوانستيم شادي و خوشبختي را تحمل كنيم !

 

حال اجازه بدهيد در اين قسمت به الزامهاي اجتماعي كه بعضا امكان تجربه عشق انساني را با مشكل مواجه مي سازد بپردازيم.

الزامهاي اجتماعي چيستند ؟ الزامهاي اجتماعي به عبارت ساده تر :

١- آنچيزي است كه ديگران از من انتظار دارند كه انجام دهم ( انتظار اجتماعي ).

٢- يا آن بايد و نبايدهايي كه جمع يا جامعه تعيين كرده و از من مي خواهند كه از آنها تبعيت كنم ( هنجارهاي اجتماعي ).

٣- و يا ارزشهايي كه جمع و ديگران خود را متعهد بدان مي دانند و مرا ملزم به پذيرش آنها مي دانند ( سلسله مراتب ارزشها ).

٤- و يا شرايط اجتماعي خاصي كه به من اجازه نمي دهد طبق ميلم رفتار كنم ( منطق حاكم بر موقعيت خاص اجتماعي ).

 

بطور مثال در يك « جامعه و خانواده سنتي » از مرد خانواده ( پدر )

١- « انتظار » مي رود كه از زن و فرزندان خود حمايت كند ، نان آور خانه باشد ، در هر مورد تصميم نهايي را او بگيرد و اگر شده با توسل به خشونت از انحرافهاي اخلاقي يا هنجاري اعضاي خانواده جلوگيري كند و ...

٢- « هنجارها » يا بايد و نبايدهاي اجتماعي به او مي گويند كه وقتي با اتومبيل مي خواهند جايي بروند او بايد راننده باشد. وقتي با بچه كوچك توي خيابان راه مي روند پدر بايد بچه را بغل كند. اگر عصباني شد سكوت اختيار كند و بخصوص در حضور ديگران جيغ نكشد ( بلند كردن صدا ايرادي ندارد ) ، و تا حد امكان از برخورد فيزيكي با همسرش در حضور ديگران ( و نه درون خانه ) اجتناب ورزد ، تا حد امكان كت و شلوار بپوشد و از پوشيدن لباس هاي جلف و رنگي خودداري كند و حرفهاي بزرگسالانه درباره مسائل مهم زندگي بزند و شوخي هاي بي مزه و مسخره بازي نكند ...

٣- « ارزشها » ي اجتماعي او را ملزم مي كنند كه انساني معقول ، منطقي ، مسئوليت پذير ، مقتدر و غيرتمند باشد و از خيانت اخلاقي آشكار نسبت به همسر خود خودداري كند ( البته اگر اين خيانت بصورت شرعي باشد ، حداقل از سوي جامعه ايرادي ندارد ) و در مقابل به شدت با روابط نامشروع عناصر مونت خانواده برخورد كند و بقول معروف كاري نكند كه آبروريزي شود ، يا در سطحي ساده تر وقتي پدر وارد منزل مي شود ابتدا بايد فرزندان يا كوچكترها به او سلام كنند و بعد او با گفتن « سلام بابا » جواب آنها را بدهد.

٤- برخي « شرايط خاص اجتماعي » مثلا هنگامي كه مادر به عللي در خانه نباشد و بچه شروع به گريه كردن كند ، پدر با آن كه در وظايفش مراقبت مستقيم از بچه تعريف نشده است ، مجبور است او را ساكت كند يا برايش غذا درست كند.

 

بهرحال اين مثال ساده اي است كه نشان مي دهد چگونه جامعه رفتارهاي ما را بي آنكه خود آگاهانه متوجه باشيم تنظيم مي كند و در صورت عدم پذيرش برخي از اين الزامها ، نوعي « فشار اجتماعي » به ما وارد مي كند كه مجبور شويم طبق انتظار ديگران عمل كنيم. فشار اجتماعي مثل آن است كه اگر مردي در حضور ديگران حرف همسرش را بپذيرد و در آن مورد خاص طبق ميل او رفتار كند ، از طرف ديگران به « زن ذليل » بودن متهم مي شود.

اجازه بدهيد برگرديم به بحث اصلي مان ، اعتقادم بر اين است كه عشق انساني بدون « تفاهم و برابري » ممكن نيست اما ارزشها ، هنجارها و انتظارات اجتماعي خاصي هستند كه اين رابطه مبتني بر تفاهم و برابري را ناممكن ساخته و رابطه عاطفي صحيح را به نابودي مي كشانند.

 

در سطح خرد ، انتظاراتي كه جامعه از دختر و پسر دارد بر نوع رابطه آنها تاثير مي گذارد. به نظرم جامعه كنوني دچار نوعي آنومي ( بهم ريختگي ) در تعريف از جنسيت ها و نقش اجتماعي شان شده است. جنس دختر با آنكه هنوز همان موجود احساساتي ، شكننده ، سازگار ، مصلحت طلب ، خواهان حمايت و ... گذشته مي باشد كه دوستدار ازدواج و زندگي خانوادگي است اما به ظاهر در نوع برخورد ، نوع مصرف و نوع ارتباط نسبت به نسل گذشته تغيير كرده ولي هنوز نتوانسته ريشه هاي سنتي انديشه و افكارش را تغيير دهد و اين « يك هدفي » در زندگي باعث نوعي وابستگي نسبت به غيرهمجنس مي گردد.

دختري كه در زندگي اهداف متعددي دارد و ازدواج تنها يكي از اهداف زندگي اش است ، در يك رابطه استقلال و تسلط بيشتري داشته و بهتر مي تواند شرايط را از منظر عقلاني بررسي نمايد و در صورت نامناسب بودن شرايط ، با نگراني كمتري ( نسبت به آينده ) به رابطه پايان بخشد چرا كه او مي تواند « تنها » زندگي كند.

در مقابل در جنس پسر نيز هنوز همان ميل به اقتدار ( يا برتري طلبي ) ، حمايت كننده گي ، استقلال فكري و اقتصادي و نيز تسلط به وضعيت مشاهده مي شود و او هم در ظاهر امور مي كوشد كه شخصيت منعطف و دموكراتيك به خود بگيرد اما ريشه هاي انديشه اش هنوز سنتي و غيرمنعطف است و هنوز هم زن را در قالب كدبانوي منزل و مادر بچه ها مي بيند و لاغير ...

و اين بينش سنتي ، باعث مقاومت جنس پسر در برابر حقوق و خواسته هاي طرف مقابل مي شود و خانمهاي نسل جديد را به « پر توقع بودن » متهم مي كند. چرا كه براي مرداني كه هزاران سال برتر بوده اند ، اكنون رابطه مبتني بر برابري بسيار ناگوار و دور از ذهن به نظر مي رسد.

 

مبحث ديگري كه در چهارچوب « انتظارات » جامعه از جنسيت ها قرار مي گيرد و به بخصوص بر شيوه زندگي خانمها تاثير بسزايي دارد ، اين مسئله است كه چگونه جامعه به دختر و پسر « ارزش » مي دهد.

وقتي به انتظارات جامعه از جنسيت ها توجه مي كنيم ، بخوبي در مي يابيم كه جامعه به جنس پسر به خاطر چيزهايي كه در زندگي اش بدست آورده ارزش مي دهد اما به جنس دختر به خاطر چيزهايي كه با آن به دنيا آمده ارزش قائل است.

پسرها براي آن كه در امر بخصوصي متخصص هستند ، قابليت هاي زيادي دارند ، تحصيلات بالا دارند و توانسته اند استعدادهايشان را در زمينه هاي مختلف علمي يا اجتماعي نشان دهند ، مقتدر و باشخصيت هستند و ... در نتيجه مي توانند در موقعيت خاصي خود را « نشان دهند » از نگاه ديگران ارزشمند محسوب مي شوند.

اما براي دخترها سه چيز عامل ارزشمند بودن است : زيبايي ، اخلاق خوب و باكره بودن.

زيبايي و باكره بودن ويژگي هايي است كه دخترها با آن به دنيا مي آيند و اخلاق خوب هم دقيقا از سوي جامعه تعريف مي شود. اخلاق خوب عبارتست از : سازگاري ، احساساتي بودن ، داشتن حس مادري ، ناز و دوست داشتني بودن ، مطيع بودن و ...

دقيقا خصوصياتي كه براي زندگي خانوادگي مناسب است ، چرا كه تنها نقش خانمها در زندگي ازدواج و مادربودن تعريف شده است.

بدين جهت در فرآيند اجتماعي شدن ، پسرها ياد مي گيرند كه براي برانگيختن حس احترام ديگران بايد استعدادهايشان را شكوفا سازند و براي زندگي بهتر مبارزه كنند ، اما دخترها مي آموزند كه براي ارزشمند بودن در نگاه ديگران بايد آنچيزهايي را كه با آن به دنيا آمده اند « حفظ » كنند و خود را براي يك زندگي خانوادگي كه تنها هدف زندگي شان است ، آماده كنند.

اين قصه « باكره بودن » هم حكايتي است. در فرايند اجتماعي شدن ، دخترها انرژي بسياري را صرف آن مي كنند كه باكره بودن خود را حفظ كنند. و اين خصوصيت جسمي ، باعث مي شود كه دخترها خيلي زودتر از پسرها با جامعه پيرامونشان درگير شوند و ذهن شان مشغول به چيزهايي شود كه واقعا مهم نيستند ، اما جامعه آنرا مهم كرده است.

در واقع منظورم اين است كه دخترها بخاطر انتظارات اجتماعي ، هزينه هاي زيادي را در فرايند اجتماعي شدن مي پردازند و در مقابل چيز زيادي بدست نمي آورند.

 

از منظري ديگر در سطح جامعه نيز بسته به اينكه در سلسه مراتب ارزشهاي اجتماعي چه چيزهايي در اولويت هستند بر نوع روابط ميان افراد تاثير بسياري دارد.

وقتي در جامعه اي همچون ايران كه خانواده و ضرورت تشكيل آن ، در راس ارزشهاي اجتماعي قرار دارد ، به ناچار نيز ميان غيرهمجنس ها قانون « همه چيز يا هيچ چيز » برقرار مي شود. بدين شكل كه يا اصلا رابطه اي وجود ندارد و يا به محض برقراري ارتباط ضرورتا بايد به ازدواج ختم شود و گزينه سومي نيست.

و اين مشكلي است كه نسل جديد با آن مواجه است. اين نسل روابط آزاد و متعددي را تجربه مي كند اما از آنجا كه در جامعه ايراني ازدواج امري مقدس است ، ازدواج به سرعت هدف رابطه مي شود و تعهد و احساسات جايگزين تفاهم و عقلانيت را مي گيرد. در واقع دختر و پسر قبل از اين كه هم را بشناسند به يكديگر تعهد مي دهند كه با هم بمانند !

و بدين طريق رابطه اي آزاد و آگاهانه به يكجور اجبار عاطفي- احساسي تبديل مي شود كه با شناخت بيشتر محكوم به شكست است و در آن يكي يا هر دو دچار ضربه روحي مي گردند ، و از آنجا كه ريشه هاي انديشه نزد دخترها هنوز بر همان احساساتي بودن و شكننده گي گرايش دارد ، اين تجربه براي آنها بسي دردناكتر است.

حال به نظرم براي بهتر شدن اوضاع مي توان در رابطه با ديگري ، گزينه سوم را انتخاب نمود. يعني ارتباطي كه لزوما به ازدواج ختم نگردد. اگر سلسله مراتب ارزشهاي جامعه تغيير كند و در آن شناخت ، آگاهي و عقلانيت در راس قرار بگيرد ، و انسانها اهداف متعددي را در زندگي داشته باشند ، و ازدواج تنها هدف زندگي شان نباشد ، آنگاه قانون همه چيز يا هيچ چيز از بين مي رود و افراد مي فهمند كه مي توانند با جنس متفاوت شان انواعي از ارتباطات ( همكاري – دوستي – عاشقانه و ... ) را داشته باشند بي آنكه الزام به ازدواج وجود داشته باشد.

در قسمت بعد جمع بندي مباحث مطرح شده را ارائه مي كنم ...