يك «عشق» مي‌گوييم و تو از ته دل بخند. اصولا «عشق» واژه خنده‌داري است، نيست؟! پس شما اصولا آدم خنده‌داري هستيد. كدام عشق؟ كدام معشوق؟ گذشت دوره شيرين و فرهاد و آن همه عشاق گمنام پشت سرشان. شيرين‌خانم حالا تو حمام سونا اس.ام.اس بازي مي‌كند و آن هم از فرهادش كه تيشه را فروخته و جايش «وب‌كم» قسطي برداشته. كدام عشق؟ كدام معشوق، رفيق؟ همين است كه يك نفر مي‌گويد «عشق» و ما از خنده به خودمان ‌مي‌پيچيم و نتيجه‌اش مي‌شود پرونده‌اي براي «عشق‌هاي خنده‌دار».

مي‌گويند «ترانه» آينه احساسات هر جامعه‌اي است. البته شايد هم كسي اين را نگفته باشد اما لااقل ما اينطور احساس مي‌كنيم. نشان به آن نشان كه روزگاري – نه چندان دور – معشوق از نگاه عاشق در آسمان‌ها سير مي‌كرد. جماعتي را مي‌شناسيم كه هنوز غزل خداحافظي را نخوانده‌اند. آنها عاشق مي‌شدند با صدايي كه مي‌خواند: «اگه حتي بين ما/ فاصله يك نفسه/ نفس منو بگير». حس همذات‌پنداري ديوانه‌شان مي‌كرد، وقتي كه: «بوي موهات زير بارون...» و چه پرفروش بود ترانه‌اي كه مي‌گفت: «ياد تو هر جا كه هستم با منه...» روايت عشق روي تم ترانه كه باشد، قصه بي‌انتها مي‌شود با بي‌نهايت ترانه‌هاي عاشقانه. آن جماعت ترانه‌سرا و خواننده ديوانه نبودند. شايد حتي عاشق هم نبودند اما خوب مي‌دانستند مردم كوچه و خيابان در چه تبي مي‌سوزند و انصافا خوب هم مي‌سوزاندند. نقل شروع مطلب است و فرض آينه بودن ترانه. جماعت عاشق – رسيده و نرسيده – جان مي‌دادند براي سرسپردن به اين ترانه‌ها. آخر آن روزها كسي به عشق نمي‌خنديد و اصلا اگر عاشق نبود، لابد آدم نبود.

بگذريم. هنوز هم ترانه آينه است و ما مدام خودمان را مرور مي‌كنيم. حالا «معشوق» همان «منفور» است كه صدايي مي‌خواند: «به خدا جهنمم جايي واسه تو نداره/ حيفه آتيش كه بخواد روي سر تو بباره/ حرف من همينه كه برو پي‌كار خودت/ هر چه درد و غم و غصه‌اس همگي مال خودت». اين نسل ديگر با «عروسك قصه من» هوايي نمي‌شود. عاقل شده‌اند يا فارغ، نمي‌دانيم اما از عروسك هم مي‌شود ترانه‌اي ديگر ساخت: «گفتي عروسكت بگم، مترسكم زياديته» البته اين خيلي مودبانه است كه مثلا معشوق چيزهاي ديگري هم براي شنيدن دارد: «دم از رفاقت مي‌زدي/ زالو از آب دراومدي/ سگ از تو باوفاتره/ به سادگي نارو زدي» گفتيم كه ترانه، آينه جامعه است و در كدام آينه تصوير عاشق مي‌افتد؟!

«عشق» خجالت‌آور است. مثل با زيرشلواري به خيابان آمدن، مثل ورود به قسمت خانم‌ها در اتوبوس، مثل... اصلا مثل دزدي، مثل اعتياد. يادش به خير شاعري كه مي‌گفت: «عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد» و با چه عشقي مي‌گفت. هنوز هم جماعت عشق را پنهان مي‌كنند، نه از ترس اما. حكايت خجالت است و واژه‌اي دور از تمدن. عاشقي حالا رسم آدم‌هاي امل است و اسباب خنـده. جماعت خجالت مي‌كشند از رسوا شدن. همان كه شاعر گفته بود، در مفهومي تازه رفيق: «عشق را در پستوي خانه نهان بايد كرد.»

گيريم خجالت را گذاشتيد كنار و عاشق شديد. عشق است، ديگر، رياضيات نيست كه حساب و كتاب داشته باشد. تا همين جاي ماجرا، عاشقي شما بس براي خنده جماعت. به ما اگر باشد اما خنده را مي‌گذاريم براي وقتي ديگر. مثلا وقتي كه شما با معشوق مشغول معاشقه – از نوع تلفني البته – هستيد. فرض محال كه محال نيست، ما هم به فرض يك نفر خارج از داستان شما، در حواشي جايي كه معشوق نشسته است و شما را دم به دم عاشق مي‌كند. در اين فضا مي‌توانيم سوم شخص غايب باشيم. همان‌ها كه داستان‌ها را روايت مي‌كنند و بر همه چيز و همه كس احاطه دارند. بي‌خيال نشسته‌ايم و از ته دل مي‌خنديم به معشوقي كه شما را پشت خط دارد، با ديگري چت مي‌كند و ميان اين دو عاشقي هم دلبري به لطف اس.ام.اس. تو بگو: «اينكه خنده ندارد، پيش من نبوديد تا ببينيد كم از معشوق نداشتم.» اين ديگر خيلي خنده دارد!

هر چه نوشتيم جاي خود، جماعت اما هنوز هم عاشق مي‌شوند و اين خنده‌دار است. باور كن داستان را آنقدر جدي مي‌گيرند كه آدم فكر مي‌كند از دنيايي ديگر آمده‌اند و در عالمي ديگر سير مي‌كنند. دوره نصيحت كردن و نصيحت شنيدن هم كه خيلي وقت است به پايان رسيده. اين ميان ما خيلي كه دل‌رحم باشيم، به زور هزارجور غم و غصه جلوي خنده خودمان را بگيريم. ديگران اما اين روزها دنبال يك عاشق مي‌گردند كه بگذارند پاي ديوار و هي بخندند. از ما چه بر مي‌آيد جز گذشتن از كنار ديوار و ساختن پرونده‌اي براي عشق‌هاي خنده‌دار؟

حكايت، حكايت همان مار است كه بعد از عمري عاشقي فهميد عشقش مار نبود، شيلنگ بود. غرض اينكه از هر طرف به ماجرا نگاه كني، خنده‌دار است، چه تلخ باشد و چه تلخ باشد! با اين همه اگر در زمانه انقراض نسل عشاق، كسي پيدا شود كه رسوايي‌اش را به جان بخرد، ما به احترام كلاه نداشته‌مان را بر مي‌داريم. اهل آمار و احتمالات اما خوب ما را درك مي‌كنند كه چند نفر ميان خروارها آدم اصلا به حساب نمي‌آيند. پس در روزگاري كه عاشقي‌ها را مي‌شود به پاي «لاف عاشقي» نوشت، خنده‌هاي ما را به بزرگي عشقتان ببخشيد. غير از اين ختم كلام با جمله كسي كه روزگاري مي‌خواست پيردير باشد و اين روزها فقط پير است. گاهي دلش از جماعتي كه مريدش نشدند و نمي‌شوند، مي‌گيرد. آن وقت رو به ديوار با خودش زمزمه مي‌كند: «عشق آن است كه جايگزين نداشته باشد.» تو اگر در اين روزگار چنين حسي داري، دلخوش باش به صداي كسي كه در گوش‌ات مي‌خواند: «پس از تو ديگر عاشق نمي‌شوم.» و باش تا صداي خنده‌هاي ما!