قلب من بشکاف و نام خود در آن وادی بیاب-عبدالرضا 114
ای مه زیبای من آیینه میخواهی چه کار؟
بر شب زلف پریشان شانه میخواهی چه کار؟
بشکن آن آیینه را در چشم من خود را ببین
شرح این زیبایی از بیگانه میخواهی چه کار؟
تا ابد دور تو میگردم، بسوزان هستی ام
ای که جانم سوختی، پروانه میخواهی چه کار؟
مُردم از بس شهر را گشتم یکی عاقل نبود
مهربانا این همه دیوانه میخواهی چه کار؟
مثل من آواره شو از چاردیواری درآ!
در دل من کاخ داری، خانه میخواهی چه کار؟
شرم را بگذار و یک آغوش در من گریه کن
گریه کن پس شانه ی مردانه می خواهی چه کار؟
قلب من بشکاف و نام خود در این وادی بیاب
گر نباشد گنج تو ویرانه می خواهی چکار؟
در تمام شهر جان جایی بجز جای تو نیست
پس بیا در باغ جان کاشانه می خواهی چکار؟
چون تمام جان من چون جام عشق روی توست
جان من سیراب کن پیمانه می خواهی چکار؟
+ نوشته شده در ۱۳۸۹/۰۳/۱۷ ساعت توسط دکتر عبدالرضا بابامحمودی
|