روزي مجنون با هزاران شوق و آرزو به در خانه ليلي امد و در زد

صداي ليلي را شنيد كه مي پرسيد : كيست

مجنون گفت : منم در را باز كن

اما ليلي در را باز نكرد !!!

مجنون رفت و روزها در بيابان با آه و فغان سپري كرد كه چرا ليلي اش چنين كرده

تا اينكه باز به در خانه ليلي رفت و باز هم در زد .

ليلي پرسيد : كيست ؟

و مجنون جواب داد : توآم !!!

و درب منزل گشوده شد .