حقيقت عشق
روزي عثمان سرخسي تصميم گرفت حقيقت عشق را از سالكان و عرفا بپرسد.
يكي گفت: آب روان است.
ديگري گفت: آتش سوزان است روايت مي
يكي گفت: ضيف (ميهمان شدن و كردن و ميل كردن) است.
ديگري گفت: سيف (شمشير) است.
يكي گفت: شر است.
ديگري گفت: سرابست.
يكي گفت: رياض (باغ) دولت است.
ديگري گفت: رياضت محنت است.
ديگري گفت: ناري است شيطاني.
يكي گفت: باديه اي بي پايان است.
ديگري گفت: كعبه دل و جان است.
يكي گفت: نامه امان است.
ديگري گفت: فرمان حرمان است.
يكي گفت: جامي است كه مستي او بي سرانجام است.
ديگري گفت: مرغي است كه مرغ دل مرغ دلان را دانه و دام است.
آخر عشق از اين همه كدام است؟
شيخ فرمود: «عشق را جان بوالعجب داند
زانكه تفسير شهد لب داند.»
خوف و عشق
عده اي از مردم از عاشق شدن مي ترسند و آن را كار بيكاران مي دانند.اما
عارفان عاشق، عشق را از خوف جدا مي دانند و اعتقاد دارند عشق و صف خداست.
اما خوف و ترس و صف بنده مبتلاي فرج و جوف. پس عاشق راستين و معنوي از عشق
نمي ترسد و با عاشق شدن به خدا نزديك مي شود.
عشق و صف ايزداست، اما كه خوف
وصف بنده مبتلاي فرج و جوف
چون «يحبون» بخواندي از بتي
با «يحبهم» شو قرين در مطلبي
پس محبت و صف حق دان عشق نيز
خوف نبود و صف يزدان اي عزيز
ترس مويي نيست اندر پيش عشق
جمله قربان اند اندر كيش عشق!
(مثنوي مولوي)
بنابراين راه عشق راهي است دشوار و سخت كه هركسي را توانايي ادامه دادن آن نيست.
چه بسا افرادي كه اين مسير را آغازكرده و به انتها نرسيده اند و به تعبير
بالا از ترس رسيدن به هدف متعالي عشق منصرف شدند و اما مردان و زناني هم
بوده اند كه اين مسير را انتخاب نموده و با رشادت سوار بر موجهاي عشق شده و
به نور رسيده اند.
اميدوارم روزي همه ما رهرو عشقي شويم كه ما را به سعادت و نيكبختي برساند.
علايم عشق
در مورد عشق صحبتهاي بسياري گفته شده. هر كس بر مبناي ديدگاه و نگرشي خاص
به علايم و نشانه هاي عشق و عشق و رزي پرداخته است. در اين شماره به بعضي
از اين علايم مي پردازيم.
اولين علامت عشق كه شايد در بسياري از گفته هاي بزرگان مشترك است، تأثير
شگرف عشق در فرد عاشق است، به طوري كه كل و جود او را تحت تأثير قرار مي
دهد. بي قراري، سوختن و انرژي مضاعف از و يژگيهاي اين تأثيرگذاري است. اين
شوق و شوري كه در اثر عشق در فرد پديد مي آيد، نه اختياري است و نه قابل
ارزيابي و سبك و سنگين كردن!
بحريست بحر عشق كه هيچش كناره نيست
آنجا جز آنكه جان بسپارند چاره نيست
(حافظ)
از علايم ديگر عشق، دلبستگي به «يك» است. به عبارت ديگر، در عشق دوگانه
پرستي و جود ندارد و عاشق، دل در گرو يك فرد يا شيئي و... مي بندد.
مثلاً اگر فردي هم دنياپرست باشد و هم خداپرست، در قالب تعاريف عشق اصيل
قرار نمي گيرد. فرد عاشق نمي تواند هم دوستدار خداوند باشد و هم دوستدار
زندگي مادي... ريشه اين بحث نيز به تعبير عرفا به اين بر مي گردد كه هر كس
با يك دل آفريده شده و اگر خداوند مهربان مي خواست فرد عاشق به بيش از يك
نفر دل بندد، دلها را براي هر فرد مي آفريد، نه يك دل...
گر مذهب مردمان عاشق داري
يك دوست بسنده كن كه يك دل داري
(كليله و دمنه)
در روايتي در اين مورد آمده مردي، زني زيبا را گفت دلم را بردي و من اسير
توام و جز تو دلداري نگيرم و نگاري نپسندم. زن هوشيار سر بود و ظريف، گفت:
خواهري دارم كه از من بسي زيباتر است و اكنون پشت سر من مي آيد! مرد به آن
سوي نگاه كردن گرفت.
زن به تشنيع و توبيخ او زبان برگشاد و گفت: اي دروغگو، ادعاي عشق ما مي كني و جز ما مي خواهي؟! محبت بر تو حرام است.
سنايي اين معني را به زيبايي چنين سروده است.
رفت و قتي زني نكو در راه/ شده از كارهاي مرد آگاه
ديد مردي جوان مر آن زن را/ كرد پيدا در آن زمان فن را
بر پي زن برفت مرد به راه / زن زپس كرد با كرشمه نگاه
كاي جوانمرد بر پيم به چه كار/ آمدستي به خيره، رو بگذار!
مرد گفتا كه عاشق تو شدم / اي چو عذرا، چو و امق تو شدم
بيم آن است كز غم تو كنون / بدوم در جهان شوم مجنون...
ظاهر و باطنم به تو مشغول / گشت و شد از جهانيان معزول
كرد حيلت بر او زن دانا / زانكه آن مرد بود بس كانا
گفت گر شد دلت به من مشغول / شد و جودم كنون تو را مبذول
گر تو بيني جمال خواهر من / بنگري ساعتي شوي الكن
همچو ماه است در شب ده و چار / بنگر آنك چو صد هزار نگار
مرد كرد التفات زي پس و، زن / گفت: كاي سر بسر تو حيلت و فن
عشق و پس التفات زي دگران / سوي غيري به غافلي نگران؟
زد و را يك تپانچه بر رخسار / تا شد از درد چشم او خونبار
گفت «كاي فن فروش دستان خر / گر بدي از جهان به منت نظر...
ور و جودت به من بدي مشغول / نبدي غير من سرت مقبول!
بنابراين ملاحظه مي شود، صداقت و يك دل بودن از و يژگيهاي مهم عشق محسوب مي شود.
از علايم ديگر عشق اين است كه عشق به زبان خاصي نياز ندارد. حديث عشق را به
هر زبان و بياني مي توان انتقال داد. چرا كه مقصود و هدف عشق و راي مرزها و
محدوده زبانهاي متداول و مرسوم است.
پارسي گو! گرچه تازي خوشتر است
عشق را خود صد زبان ديگر است
(مولانا)
و يا حافظ به زيبايي مي گويد:
يكيست تركي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان كن، بهر زباني كه تو داني
حديث و قصه عشق كه از حرف و صورت بي نياز است، با ناله دف و ني و نواي
بهشتي موسيقي در خروش و و لوله در مي آيد و اين خروش و آوا تنها به هنگام
سحرگاهان در فضاي ميكده كه شاهد و ساقي و شمع و مشعله همه را با هم فراهم
دارد و سكر و مستي دلاويز عشق فضاي آن را عطرآگين كرده به گوش جان زنده
دلان مي رسد و آنان را از خودي خودشان جدا كرده و با روح هستي بخش كائنات
پيوند مي دهد.
بكوي ميكده يا رب سحر چه مشغله بود؟
كه جوش شاهد و ساقي و شمع و مشعله بود
حديث عشق كه از حرف و صوت مستغني است
به ناله دف و ني در خروش و و لوله بود
(حافظ)
از علايم ديگر عشق تحمل درد و رنج هاي جانكاه و موجهاي متلاطم درياي عشق براي رسيدن به معشوق است.
الا يا ايها ساقي ادركاساً و ناولها
كه عشق آسان نمود اول و لي افتاد مشكلها
به بوي نافه اي كاخر صبازان طره بگشايد
زتاب جعد مشكينش چه خون افتاد در دلها
بايد داشت كه عشق دريايي است كه صدموج خونفشان دارد كه هركس را ياراي تحمل آن نيست.
درجاي ديگر نيز حافظ همين مضمون را به صورت ديگر بيان كرده:
چو عاشق مي شدم گفتم كه بردم گوهر مقصود
ندانستم كه اين درياچه موج خونفشان دارد
**
تحصيل عشق و رندي آسان نمود اول
آخر بسوخت جانم در كسب اين فضائل
براساس همين علامت عشق است كه صاحبنظران معتقدند اگر مردم روي كره زمين
مفهوم و اقعي و اصيل عشق را بفهمند و درك كنند جلوي هر عملكرد احساسي و
عاطفي خود كلمه عشق را قرارنمي دهند. در دنياي امروز آنچه به نام حديث عشق
در ميان جوانان و نوجوانان شنيده مي شود، مقوله اي به نام «عادت» است كه از
اينجا تا قله اورست با مفهوم عشق فاصله دارد. عشق به مفهوم و اقعي آن
پرواي هيچ چيز ندارد و حساب سود و زيان را نمي كند، در باغ سبز نشان نمي
دهد. از او مي خواهد براي و رود به قماري آماده باشد كه همه چيز را در آن
پاك مي بازد. پاكبازي يعني باختن همه چيز بدون اميد به بردن چيزي. عشق، همه
عاشق را مي خواهد نه بخشي از او را...
لاابالي عشق باشد ني خرد
عقل آن جويد كز آن سودي برد
ترك تاز و تن گداز و بي حيا
در بلا چون سنگ زير آسيا
بدون شك چنين دركي از عشق كار هركسي نخواهد بود. كار مردان و زناني است كه از عشق هاي زميني گذشته و به عشق الهي رسيدند.
در ره معشوق ما ترسندگان را كار نيست
جمله شاهانند آنجا بندگان را بار نيست
شايد از مهمترين علايمي كه بتوان براي عشق برشمرد، مقوله ايثار باشد. عشق
حركت از مرزهاي خود و پذيرش خواسته هاي معشوق بدون چون و چراست. شبلي اين و
يژگي عشق را به زيبايي ترسيم مي كند.
«محبت، ايثار آن چيزي است كه محبوب مي خواهد هرچند تو را ناپسند آيد، و
ناپسندشمردن چيزي است كه محبوب ناپسندش مي شمارد هرچند كه تو را خوش آيد.»
دكترعلي شريعتي اين علامت را بر مبناي گذر فرد از مراحل عقلاني تفسير مي
كند زيرا «عقل نيرويي است كه بهترين شرايط و امكانات و و سايل را براي هرچه
بيشتر حفظ كردن و جود و هرچه بهتر زندگي كردن انسان عاقل فراهم مي آورد،
درحالي كه ارزشهاي اخلاقي و فضيلتهاي مقدس و متعالي است كه از و جود
گرانبهاتر و از زندگي گرامي تر است و تكامل آن در جهت گذشتن از و جود و
ايثار زندگي يعني فداكاري است كه مرحله اي فراتر از عقل يعني عشق است كه مي
تواند از خودگذشتن را به آدمي بياموزد. بي شك كسي كه از خود مي گذرد،
انساني است كه در برابر آنچه از بودن و زيستن خويش ارزنده تر است،
قرارگرفته است.»
اما برتر اندراسل در اين باره نظر ديگري دارد.
وي در كتاب عرفان و منطق مي نويسد: «در اموري مانند صيانت نفس و عشق قوه
مشهود گاه (اما نه هميشه) به چنان سرعت و دقتي عمل مي كند كه براي عقل
دورانديش حيرت انگيز است.» حافظ نيز همين مضمون را به زيبايي ترسيم مي كند.
حريم عشق را درگه بسي بالاتر از عقل است
كسي آن آستان بوسد؛ كه جان در آستين دارد
در اين مورد داستان ليلي و مجنون نيز نمونه و الا و معتبري محسوب مي شود.
گويند پدر مجنون او را به خانه خدا برد تا شايد از اين حديث يعني عشق ليلي
بازآيد و لي او چون «حلقه دربرگرفت» چنين گفت:
در حلقه عشق جان فروشم
بي حلقه او مباد گوشم
گويند ز عشق كن جدايي
كاين نيست طريق آشنايي
من قوت زعشق مي پذيرم
گر ميرد عشق من بميرم...
يا رب به خدايي خداييت
وانگه به كمال پادشاييت
كز عشق به غايتي رسانم
كو ماند اگرچه من نمانم!
گرچه ز شراب عشق مستم
عاشق تر از اين كنم كه هستم
گويند كه خو زعشق و اكن
ليلي طلبي ز دل رها كن
يا رب تو مرا زياده ميلي
هر لحظه بده به روي ليلي
از عمر من آنچه هست بر جاي
بستان و به عمر ليلي افزاي
گرچه شده ام چو مويش از غم
يك موي نخواهم از سرش كم
(نظامي، ليلي و مجنون)
از علايم ديگر عشق پاكي و زلالي عاشق از هرگونه آلودگي و پليدي است. فرد
عاشق دل در گرو معشوق باخته و از اغيار پاك و منزه است. عشق به تعبير يكي
از بزرگان غوطه در مهر است، نه رايحه عطر...
بر همين اساس گويند «ساعات بي عشق عذوبت است، و طاعات بي دل كروبت. آن را
كه سرمست نيست، دل در دست نيست و هر حسنه اي كه دارد، و تخم احساني كه
كارد، خيالي بود از سراب و سكري بود بي شراب، لاجرم، سالك را عشقي بايد بي
غل، و محبتي از ضميردل، و اگر نه، راه رود و ليك به خانه نرسد، و كاه خورد و
ليك به دانه نرسد...»
از علايم ديگر عشق اين است كه عاشق خود را در برابر معشوق بي مقدار و ذره
اي در برابر دريا مي بيند. در اين باره از بايزيد بسطامي نقل كرده اند كه
«محبت قليل شمردن كثير خود و كثير شمردن قليل دوست است.» و يا مولوي در يك
غزل زيبا راه عشق را به زيبايي ارائه مي دهد.
در ره معشوق ما ترسندگان را كار نيست
جمله شاهانند آنجا بردگان را بار نيست
گرنهي پرگار برتن تا بداني حد ما
حد ما خود اي برادر لايق پرگارنيست
بنابراين ملاحظه مي شود كه در اين مسير دشوار «ترس و ترديد» اولين مانع
رسيدن به هدف عشق اصيل است. پس لازم است فرد عاشق دل خود را به دريا زند و
با صبر و شكيبايي و ايمان به درياي عشق بپيوندد.
از علايم ديگر عشق نفي هرگونه خودپرستي و تزكيه نفس است. بارها ديده يا
شنيده شده كه در عشق خود محوري مطرح است. درحالي كه در مضمون و معناي عشق
اصيل، خودخواهي و غرور مفهوم و جايي از ظهور و بروز ندارد. در اين باره و
لاديمير سولوويوف، فيلسوف بزرگ روس كه از دوستان نزديك داستايوفسكي بود مي
گويد: حقيقتي كه و جود دروني آدمي را همچون يك نيروي زنده به تملك خود درمي
آورد و درواقع او را از ادعاي دروغين «من» بودن رهايي مي بخشد، عشق است.
عشق نسخ و اقعي خودپرستي؛ تزكيه حقيقي و رستگاري شخصيت آدمي است. عشق عظيم
تر از آگاهي عقلي است با اين حال بدون و جود آگاهي عقلي عشق نمي تواند
مانند يك نيروي نجات بخش دروني عمل كرده، شخصيت آدمي را اعتلا داده و منيت
او را نسخ و باطل كند. سپاس فراوان شامل آگاهي عقلي باد كه يك فرد بشر مي
تواند به و سيله آن، شخص خود، شخصيت و اقعي خود را از خودپرستي اش فرق نهد و
بنابراين خودپرستي را فدا كرده و خود را به عشق تسليم كند. در انجام اين
عمل او نه تنها يك زندگي عادي، بلكه يك زندگي نيروبخش مي يابد، او نه تنها و
جود خود را همراه با خودپرستي اش از دست نمي دهد بلكه و جود خود را
جاويدان مي سازد.
سولوويوف درجاي ديگر كتابش در اين باره مي نويسد: معني و ارزش عشق به مثابه
يك احساس آن است كه و اقعاً ما را و ادار و مجبور مي كند كه درنتيجه نيروي
خودپرستي تنها در و جود خودمان از آن آگاه و باخبر شويم. عشق نه تنها از
آن جهت كه يكي از احساسات ما است، اهميت دارد، بلكه از اين جهت هم كه
درنتيجه آن همه اميال و علايق خودمان را در زندگي به ديگري همانند تغيير
محل و اقعي زندگيمان منتقل مي كنيم، بااهميت است.
در نهايت اينكه از علايم ديگر عشق اين است كه ديدار مكرر و مشاهده و و صال
معشوق در عاشق نقصاني به و جود نخواهد آورد چه ديده مي شود كه دوستداري،
محبوبي و معشوقي را به هزاران زحمت و خون دل به دست مي آورد و لي پس از
اندك زماني او را رها كرده و دل در گرو ديگري مي بندد. كه در تعريف عشق
اصيل و ريشه دار چنين نگرشي نادرست و غيرقابل قبول محسوب مي شود.