مردی زنی داشت که به شدت عاشق او بود و آن زن در چشم ، یک سپیدی داشت.
مرد از فرط محبت،از آن عیب بی خبر بود، تا روزی که عشق وی روی به نقصان نهاد و گفت:
(( این سپیدی کی در چشم تو پدید آمد؟))
زن گفت:
(( آن زمان که در کمال عشق تو نقصان آمد!))
...
گفت لیلی را خلیفه کان تویی
کز تو مجنون شد پریشان و غوی؟
از دگر خوبان تو افزون نیستی!
گفت خامُش چون تو مجنون نیستی

مولوی