مانا جان ....گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم....
مرا می بینی و هر دم زیادت می شود دردم،
تو را می بینم و میلم زیادت می شود هر دم
به سامانم نمی پرسی نمی دانم چه سر داری،
به درمانم نمی کوشی نمی دانی مگر دردم؟
نه راه است این که بگذاری مرا بر خاک و بگریزی
، گذاری آر و بازم پرس تا خاک رهت گردم
ندارم دستت از دامن بجز در خاک و آن دم هم،
که بر خاکم روان گردی به گرد دامنت گردم
فرو رفت از غم عشقت دمم دم می دهی تا کی؟
دمار از من درآوری نمی گویی برآوردم
شبی دل را به تاریکی ز زلفت باز می جستم،
رخت می دیدم و جامی هلالی باز می خوردم
کشیدم در برت ناگاه و شد در تاب گیسویت،
نهادم بر لبت لب را و جان و دل فدا کردم
تو خوش می باش با حافظ برو گو: خصم جان می ده،
چو گرمی از تو می بینم چه باک از خصم دم سردم
+ نوشته شده در ۱۳۸۹/۰۱/۱۶ ساعت توسط دکتر عبدالرضا بابامحمودی
|